کودکان هیروشیما (۲)

 

پروفسور آراتا اوزادا - مترجم: میرحمید عمرانی

 

• پنج روزی آن جا ماندم، بعد دوباره به هیروشیما برگشتم. به بیمارستان اِبا که رسیدم، مادرم دیگر مرده بود. باید چهار روز پیش از رسیدن من مرده بوده باشد. خب، باید آن جا در کانوکاوا با دیدن منظره دریا اشک هایم سرازیر می شد، آخر مادرم مرده بود. حالا دومین خواهرم در بیمارستان خوابیده بود. او هم ده روزی پس از آن مُرد ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
سه‌شنبه  ٣۰ فروردين ۱٣۹۰ -  ۱۹ آوريل ۲۰۱۱

 

فوکوشیما، از نظر ماهوی هیروشیما و چرنوبیل دیگر بود. اگر انسان در تاریخ بی پیر خود، از آنچه که به سرش می آمد درس می آموخت و از آموزه هایش برای آفرینش آینده ای انسانی تر بهره ور می شد، امروز نباید در جهانی چنین ناامن، آلوده و با مناسباتی کژمدار می زیستیم. فجایعی همانند فوکوشیما در سرشت خود ناقوس های مرگ هستی انسانی را به صدا در می آورند. این صدای شوم و هولناک را باید شنید و با فورانی از تلاش و نیروی سازنده اجازه نداد، سبکسرانه با هستی انسانی بر روی زمین بازی شود. هیچ خواستی برتر و نجیبانه تر از خواست حفظ منافع والای هستی انسانی و زندگی صلح آمیز برای فردای بشر نیست.
خاطرات کودکان هیروشیما، کودکانی که از دوزخ انفجار اتمی جان به در برده اند، باید خوانده شود. این خاطرات بازنمای چهره ی واقعیتی است هراسناک، با صحنه های تکاندهنده ی «آخر زمانی»، که باید کوشید هیچ کودکی در هیچ گله از زمین دیگر با آن صحنه ها روبرو نشود و چنین سرنوشت های تلخ و سوگناکی را تجربه نکند.


«آرامگاه»
سراینده: سان کی چی توگه
Sankichi Toge

با این همه بانگی که برداشتید
با این همه فریادی که سردادید
نه پدری آمد، و نه مادری
آنها نیامدند. و حتی
بیگانه مردی،
که شما خود را به او آویختید،
جامه از دستان کوچک تان دِرید
و گریزپای دور شد.
گُمجای فریادتان زیر آوار سنگهاست.
داغ، داغی تابناک، بر بال باد،
قیرگون، قیرگونی زمینی،
و سینه ها خالی از یک نفس هوا.
( آخ، چه ضربه ای به شما زده اند؟)
از دستان نرم و نازک آرای گردنتان
خون جاریست.
شمایان در زیر آوار سنگ ، آهن، خاک و خاکروبه
و تیرهای چوبی،
چه ساده باید کشته شده باشید.

آنجا، در پشت تپه ی «هیجی یاما» کز می کنند،
چمباتمه می زند در خود، دوستانت، این انبانه های ترس،
گروه ها گروه، با چشمان سوخته، چشمان کور.
این فریاد شماست که در قژاقژ پوتین ها
و در تقا تق شتابان جعبه های ماسک سربازان گم می شود:
به ما یاری دهید، سربازان!
اما هیچ کس به داد ما نرسید.
و در سایه سار چشمه ی بزرگ آب
دل به خواهش گرم داشته اید:
خواهش ما را پذیرا باش، ما را با خود ببر!
دستان کوچک همچنان به سمت باختر نشانه رفته اند.
ولی هیچ دیاری دست در دستان شما ننهاد.
بدینسان ادای بزرگان را در آوردید
و خود را تنها درچشمه سار غسل تعمید دادید.
شمایان برگهای انجیر را
بر چهره نهاده و از آن پس
ـ کودکانتان
بی آنکه خود چرایی آن را بدانند ـ ،
جان باختند.


واکاکا واشینو
Wakako Washino
شاگرد دبیرستانی (دوره ی متوسطه)
کلاس دوم

در سال ۱۹۴۵ هشت ساله

هنوز که هنوز است با نفرت به بمت اتمی فکر می کنم. وقتی که فرود آمد، کلاس دوم بودم. هنوز آن قدر کوچک بودم که برادرم را از دست دادم و الان از آن زمان هفت سال گذشته است.
برادرم خیلی دوست داشت به شنا برود. اغلب من را با خودش برای آبتنی می برد و با من بازی می کرد. شب پنجم آگوست بود که گوشش درد گرفت، چون موقع آبتنی آب به گوشش رفته بود. او دیگر نمی توانست تحمل کند و برای همین می خواست به هیروشیما برود. پول هایی را که پس انداز کرده بود، در جیب گذاشت و صبح روز ۶ آگوست ساعت ۷ سوار قطار شد و برای همیشه رفت که رفت.
مادر، از این چیزی نمی دانست و فکر می کرد او در مدرسه است و نگرانش نبود. درست همان زمانی که قطارش باید به شهر می رسید، هوا برق زد و بعدش، انگار زلزله آمده باشد، صدای گرومبی بلند شد. کمی بعد، توده های ابری بدریخت و قواره بالای سر شهر بلند شد. این ابرها را که دیدم، یادم افتاد که برادرم با قطار به آن جا رفته است، و با نومیدی رو به خانه دویدم.
در خانه شوجی
Shoji   (۱) کنده شده و افتاده بود و چراغ ها شکسته بودند و همه جا خرده شیشه ریخته بود. بیرون خرده شیشه و همه جور اثاث خانه پخش و پلا بود. پابرهنه نمی شد راه رفت. مردم که بلند فریاد می زدند به هر ور می دویدند. منظره ی وحشتناکی بود.
پدرم تازه یک ماهی پیش از این مرده بود. در نتیجه، هیچ کس آن جا نبود که بتواند دنبالش بگردد. برای همین، من و مادرم به سراغ کس و کارمان رفتیم و از آنها خواهش و تمنا کردیم. با مرد و دختری از خویشاوندانمان بلافاصله با یک ماشین باری به راه افتادیم، اما نمی گذاشتند با آن به هیروشیما برویم. من و مادرم با پای پیاده جاده را پیش گرفتیم و صورت همه کسانی را که از کنارمان می گذشتند ورانداز می کردیم. اما تنها غریبه ها بودند که می آمدند، در میان شان هیچ کسی نبود که شبیه برادرم باشد. همه بدجور سوخته یا زخمی بودند. از بس آن وقت کوچک بودم، جلوی آنها تعظیم می کردم. ما هر روز بدون آن که در بند خورد و خوراک مان باشیم به هر دری زدیم که برادرم را پیدا کنیم، اما پیدایش نکردیم. این بود که عکسی از او را در جعبه ی کوچکی گذاشتیم و به خاک سپردیم. او خوابش را هم نمی دید که به این زودی بمیرد، آخر تازه کمی پیش از آن گفته بود: "خاکستردان بابا که رسید، من می رم می گیرم، مادر، باشه؟" و هر روز برای رسیدن خاکستردان انتظار کشیده بود. حالا اول باید کسی را که می خواست خاکستردان را تحویل بگیرد، به خاک می سپردیم.
به این موضوع که فکر می کنم، می بینم تقصیر همه ی اینها به گردن جنگ است و آن وقت درونم از نفرت پر می شود. هر سالی که می گذرد، باز بیش و بیش تر آرزو می کنم که پدر و برادرم برگردند.
هنوز کوچک بودم که بمب اتمی فرو افتاد. آن زمان درست اهمیتش را نمی فهمیدم. برای همین تنها آن چه را که عمیقا در سرم نقش بسته بود، تعریف کردم.
من از ته دل آرزو می کنم که آدم از حالا هر چیز وحشتناک و بربرمنشانه ای مانند بمب اتمی را دور بریزد و در صلح زندگی کند.


شونن آریشیگه
Shunnen Arishige
دانش آموز دبیرستانی ( دوره ی متوسطه )
کلاس سوم

درسال ۱۹۴۵ نُه ساله

آن زمان من شاگرد کلاس سوم دبستان بودم. خانه ی ما تنها دو کیلومتری از مرکز انفجار دور بود. از آن جا که خانه امان در طرح « تخلیه » قرار گرفته بود، در خانه ی کوچکی آن پشت می نشستیم. پیش ما می گفتند که بودن در مدرسه به هنگام حمله هوایی، می تواند خطرناک باشد، برای این، ما در معبدی در همان نزدیکی ها درس می خواندیم.
روزی که بمب اتمی فرود آمد، من در مدرسه، یعنی در معبد، نبودم. یک جوری بی حوصله بودم، در آن اتاقکی که پنجره ای رو به جنوب داشت، روی زمین دراز کشیده بودم و روزنامه می خواندم. اگر آن روز به معبد رفته بودم، احتمالا لای آن درخت های بزرگ معبد له و لورده شده بودم. بعدها فهمیدم که خیلی از همشاگردی هایم که برای درس به معبد رفته بودند آن جا کشته شدند.
این همان زمانی پیش آمد که در آن اتاقک بودم، یعنی حدود ساعت هشت صبح روز ۶ آگوست ۱۹۵۴. من ناگهان نور تندی به رنگ آبی یا بنفش کم رنگ دیدم. فکرهایی مثل باد از سرم گذشت: دیدی! حالا بلا دامن ما را هم گرفت، یعنی می توانم به جایی فرار کنم؟ بدون معطلی به طرف پنجره دویدم و خواستم از آن بیرون بروم. اما به نظرم رسید که از آن راه نمی توانم خود را به بیرون برسانم. اما به طرف در که دویدم، خانه فرو ریخت. در دم از هوش رفتم. به خودم که آمدم، زیر آوار بودم. اولش جان آن را نداشتم که خودم را از زیر آوار بیرون بکشم، اما به نظرم رسید کسی صدایم می زند. تند خزان خزان به یک شکاف رفتم و بالاخره با هزار دردسر و بدبختی خودم را به بیرون رساندم. مادرم بود که صدایم کرده بود.
حسابی ترسیدم. گمان کرده بودم این بلا تنها سر خانه ی ما آمده، اما همه ی خانه های دور و بر خراب یا نیمه خراب شده بودند. آسمان تاریک شده بود. تکه پاره های کاغذ و پارچه به سیم های برق آویزان بود. این جا و آن جا سیم های برق پاره و آویزان شده بود. ما به بیابان پشت خانه مان رفتیم. چند تا از همسایه ها بیرون آمدند. حالا تازه دیدم که دستم زخمی شده بود. احتمالا از زیر آوار که بیرون می آمدم، به میخ یا همچو چیزی گیر کرده بودم. زخم را زیر آب تلمبه ای که در دشت بود شستم و با مادرم به خیابان پنج کِن
Ken رفتم. این جا آدم های زیادی رو به غرب فرار می کردند. موهایشان سوخته و رخت هایشان پاره پوره بود. خیلی ها سوخته یا زخمی بودند. ما هم همراه آنها به سوی غرب فرار کردیم. کمی مانده به پل کانون Kannon به پارک ابا Eba پیچیدیم. خیابان ها از فراریان پناهجو سرریز بود و شماری از آنها چنان بد جور زخمی یا سوخته بودند که دیگر نای آن را هم نداشتند که خودشان را به پیش بکشانند. آنها با صورت های گوشت ریخته در کنار خیابان چمباتمه زده بودند.
از سیل گیر که پایین رفتیم، باران سیاه و کثیف و سردی می بارید. دور و بر خانه ها، دوچرخه، توپ فوتبال و دیگر چیزها این ور و آن ور افتاده بود. هیچ کس کاری به کار آنها نداشت. همه تنها به فرار فکر می کردند. پشت تپه ی ابایاما
Ebayama   به ساختمان پادگان مانندی رسیدیم. به پناهگاه ضد حمله ی هوایی ای که در آن نزدیکی ها کنده بودند رفتیم و کمی استراحت کردیم.   
کمی دیگر سربازی آمد و به ما گفت که چادری در کنار پناهگاه بتونی بر پا شده است و آن جا هم می توانیم خستگی در کنیم. او به آن جا راهنمایی مان کرد. در آن چادر زخمیان و سوختگان بسیاری روی زمین دراز کشیده بودند. غروب که شد، صدایی که به صدای خواهرم می ماند و یک بند اسم مرا صدا می زد به گوشم خورد. از چادر بیرون رفتم و راستی راستی خواهر بزرگم پیش رویم آن جا ایستاده بود. او آن زمان در بیمارستان دولتی اِبا
Eba کار می کرد. آن وقت من و مادرم با خواهرم به بیمارستان ابا رفتیم.   
آن جا هم جای سوزن انداختن نبود. همه جا پر از سوخته ها و زخمی ها بود. خواهر کوچکترم هم میان آنها بود. همه ی صورتش سوخته بود و دراز کشیده بود و ناله می کرد. شب که شد، سراسر آسمان بالای سر یوکوگاوا
Yokogawa و کامی یاچو Kamiyacho کاملا سرخرنگ بود. احتمالا در آن جاها خانه ها در آتش می سوختند. آن شب با خواهرم و دوستانش در پناهگاه ضد حمله ی هوایی خوابیدیم. روز بعد را هم در بیمارستان سر کردیم. برای خواب که دراز کشیده بودم، به نظرم می آمد صدای آه و ناله ی آدم هایی که همه ی روز شنیده بودم همچنان در گوش هایم می پیچند. تصویر یک سُرم بزرگ شیشه ای و یک سوزن دراز هشت سانتیمتری که در ران یکی فرو رفته، پیش چشمم جان می گرفت. از این رو مدت درازی نمی توانستم بخوابم. روز بعد پدرم هم به بیمارستان آمد. او جان سالم به در برده بود، چون آن روز، صبح زود با ماشین به گیون ماچی Gionmachi رفته بود.
همان روز با پدرم رفتیم تا محلِ آتش سوزیِ خانه امان را که تا آن وقت در آن می نشستیم ببینیم. اما خانه انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود، هیچ نشانی از آن نبود. تنها درخت انجیر و جعبه ی آهنی سوخته ی چرخ خیاطی را پیدا کردیم. تیرهای کلفت تلگراف هنوز هم می سوخت و دود می کرد. کف خیابان از پاره آجر و چیزهای دیگر پوشیده بود و تنها این جا و آن جا آدم هایی به چشم می خورد.
آن ورتر به محل خانه ی سوخته ی آقای تاکاگی
Takagi در می یوکی Miyuki رفتیم. خانواده ی تاکاگی و یامانو Yamano در پناهگاه ضد حمله ی هوایی بودند. با آنها حرف زدیم و بنا شد که من با خانواده ی تاکاگی با کشتی به جزیره ی نومیشیما Nomishima در دریاچه ی داخلی بروم. تاکائه Takae که مدت ها دنبال خانم تاکاگی گشته بود، با سوختگی هایی از مرگ جان به در برده بود، اما تارو Taro مرده بود. تاکائه بعدها برایم تعریف کرد که در آن لحظه تازه از روی پل سومی یوشی Sumiyoshi در فوناایری Funairi رد شده بود. کت کلفتی تنش بوده و برای این، تنها آن سوی تنش که رو به شمال بود سوخته بود، آن هم در صورت، بازو و دست. همه ی آن جاهای تن که کت آستین کوتاه آن را نپوشانده بود.
من چندی در اوهارا
Ohara در جزیره ی نومیشیما بودم. آن جا روزی کسی در خیابان جلوی خانه ی ما می رفت و با صدای بلند داد می زد: « امروز ظهر یه خبر مهم از رادیو پخش می شه. از همه تقاضا می شه به ش گوش بدن!» آن روز اعلیحضرت امپراتور در برنامه نیمروزی شکست را اعلام کرد. روز بعد با آقای تاکاگی به کانوکاوا رفتیم. خانه آن جا در دل کوه بود و چشم انداز خوبی به دریاچه داشت. من هر روز از آن جا به منظره ی دریاچه نگاه می کردم. اما به آن آب آبی سیر که نگاه می کردم، اشک هایم به شکل عجیب و غریبی سرازیر می شد.
پنج روزی آن جا ماندم، بعد دوباره به هیروشیما برگشتم. به بیمارستان اِبا که رسیدم، مادرم دیگر مرده بود. باید چهار روز پیش از رسیدن من مرده بوده باشد. خب، باید آن جا در کانوکاوا با دیدن منظره دریا اشک هایم سرازیر می شد، آخر مادرم مرده بود. حالا دومین خواهرم در بیمارستان خوابیده بود. او هم ده روزی پس از آن مُرد. به این ترتیب دو نفر از خانواده ی ما، یعنی مادر و خواهرم، قربانی بمب اتمی شدند. خود من هم بعدها ماه ها در بیمارستان سر کردم.


۱. در کشویی با چارچوب چوبی و روکش کاغذی