گروه فرهنگ و اندیشه،علی افتخاری روزبهانی

 

آذرنگ در پاسخ به سوالات ما تلاش می‌کند جریان چپ در ایران را با تمرکز بر تجربه حزب توده آسیب شناسی کند.او معتقد است مارکسیسم از دریچه نگاه استالینی و نه از دریچه نگاه گروه فلسفه دانشگاه و مراکز آکادمیک به ایران وارد شد و هم از این رو از ابتدا به دنبال تشکیلات‌سازی و بسط قدرت بود.

 به‌عنوان نخستین پرسش می‌خواستم بپرسم حزب توده ایران به عنوان مهم ترین سازمان سیاسی مارکسیست در تاریخ ایران هیچگاه امکان حضور در قدرت را نیافته است با این وجود همواره پرداختن به تاریخچه این حزب برای تاریخ نگاران و مخاطبان جذاب است چرا؟

مطمئناً در قدرت حضور داشته است، اما نتوانسته قدرت را به دست بگیرد. نفوذ این حزب در دوره‌ای در تشکیلات دولتی تا بالاترین سطوح به حدی بود که سران رژیم شاه را به وحشت می‌انداخت، به‌ویژه نفوذ نظامیان این حزب. حتی دو تن از محافظان شاه از اعضای نظامی‌حزب بودند. حزبی‌ها در رکن2 ارتش و اطلاعات شهربانی و دادستانی نظامی‌نفوذ کرده بودند و از بسیاری برنامه‌های سرّی رژیم با خبر بودند، اما به دلایلی که بحث‌های مفصل آن هنوز به نتیجۀ کاملاً قطعی نرسیده است، نتوانستند در قدرت شریک و سهیم شوند، یا آن را در قبضۀ خود بگیرند. در باب بخش دیگری از پرسش باید عرض کنم که نمی‌دانم تاریخ این حزب برای همۀ تاریخ نگاران و مخاطبان نوشته‌های آنها « جذاب» باشد. برای عده ای که گرایش‌های سیاسی خاصی دارند، حتماً جذاب است. در هر حال، چون این حزب از 1320 تا 1332ش، سازمان یافته ترین و تشکیلاتی ترین حزب در تاریخ احزاب سیاسی ایران بود، برای کسانی که در این باره پژوهش می‌کنند، یا علاقه‌های خاصی دارند، موضوعی است که شاید هیچ گاه کهنه نشود؛ به ویژه هر سند تازه ای که در این زمینه انتشار یابد، یا حرف و دیدگاه تازه ای مطرح شود، انگار که فیلمی‌را از آرشیو بیرون بیاورند و از نو نمایش بدهند. باز بحث و جدل از سر گرفته می‌شود. در ضمن چون مخالفان و منتقدان این حزب کم شمار نیستند، بحث و جدل میان مخالفان و موافقان پایان نمی‌گیرد، یا به این زودی‌ها پایان نمی‌گیرد.

مرحوم دکتر رضا بعد از سال‌های طولانی دل سپردن به اندیشۀ مارکسیسم و تجربه حضور در دو کشور اصلی سوسیالیستی جهان شوروی و چین ، از مارکسیسم بریده و منتقد بی پروای این جریان فکری سیاسی می‌شود با توجه به گفت‌وگوهای مفصل شما با ایشان این تغییر چگونه در پروفسور رضا ایجاد می‌شود؟

دکتر رضا در کتاب ناگفته‌ها به بخشی از این جنبه پاسخ داده است، به بخش سیاسی. اما برای بخش فلسفی و تحلیل فکری او در این باره باید منتظر ماند تا خانواده وی کتاب« تاملات» دکتر رضا را منتشر کنند. دکتر رضا در این کتاب منتشر نشده از بن و ریشه به موضوع پرداخته است، از آغاز گرایش‌های فکری خودش، از دریافته‌ها و برداشت‌هایش، تا روزگاری که خود را ناگزیر به بازاندیشی در این باره دیده است. این کتاب را دکتر رضا تقریباً یک سال پیش از مرگش به من داد و خواست که بخوانم و نظرم را به او بگویم. با خطی بسیار خوش و خوانا و با انشایی روان و زیبا در دفتری با جلد سیاه، شاید 200 برگی، نوشته شده بود. این دفتر بخشی از کتاب «تاملات» او بود. نمی‌دانم این دفتر و یادداشت‌های دیگر او حالا کجاست. دفتر را با دقت خواندم و همراه با یادداشت‌هایی به دکتر رضا برگرداندم. دکتر رضا به من گفت که نوشتن این کتاب ادامه دارد. قرار بود بخش‌های بعدی را هم بدهند بخوانم، اما بیماریشان شدت گرفت، بستری شد و به اغما رفت. این کتاب را آقای علی همدانی، از همکاران دکتر رضا در بخش جغرافی دایره المعارف، دیده اند. شاید بعضی دیگر از همکاران در آن بخش هم این کتاب را دیده باشند. در هر حال، امیدوارم این کتاب پیدا و منتشر شود تا مراحل تکوین و تغییر دیدگاه‌های فلسفی دکتر رضا بهتر شناخته شود. البته این را بگویم که آن دفتر را که خواندم، به نظرم تحلیل‌های دکتر رضا مارکسیستی بود. در واقع جنبه‌هایی از فلسفۀ نظری و عملی مارکسیسم را با مبانی مارکسیستی و ماتریالسم دیالکتیکی تحلیل و نقد می‌کرد. خیال می‌کنم نگرش دکتر رضا تا پایان عمرش در مجموع از حوزۀ کلی مارکسیسم بیرون نرفته باشد. بنده ندیدم که مسائل را از دیدگاه‌های دیگری و بر پایۀ مکتب‌های فکری دیگری بررسی و تحلیل کرده باشند. اما اینکه پرسیدید چرا منتقد شد، باید عرض کنم که تنها دکتر رضا منتقد نشد، بلکه شمار بسیاری از نسلی که در جست وجوی بهشت زمینی به جامعۀ روسیۀ زمان استالین روی بردند، یا سرخورده و نومید شدند، یا گذارشان به اردوگاه‌های کار اجباری و زندان‌های استالینی افتاد، یا در به در و آواره شدند، یا زندگی‌هاشان متلاشی شد، یا در جامعۀ خودشان با انواع محرومیت‌ها و مشقت‌ها رو به رو شدند، یا بازماندگانشان عاقبت و پس از فروپاشی « بهشت موعود زمینی»، پاکباخته شدند. نسلی که از پی آرمان رفت، به سراب رسید، و هرچه داشت از دست داد. خاطرات بی شمار کسانی منتشر شده است که نخست از دهۀ 1930 در اروپا، و سپس به تدریج در جاهای دیگر، از جمله در ایران خودمان، هرکدام وجهی از آن سراب را نشان داده اند. تحلیل و نقد آرمان‌گرایی، تمامیت خواهی، عقیده‌های جزمی، اطاعت‌ها و پیروی‌های کورکورانه و اعتمادهای بی حساب و کتاب را به گونه‌ها و در سطوح مختلف در این آثار می‌توان دید. ناگفته‌ها ی دکتر رضا هم یکی از این سلسله آثار است. آنجا که دکتر رضا در این کتاب می‌گوید از ایران که می‌گریختند، می‌پنداشتند از رود ارس که بگذرند، بهشت آنها را در آغوش می‌کشد، صحنه‌هایی را وصف می‌کند که نخستین برخوردهای میان پندار و واقعیت است. از اولین موهبت‌های بهشت که نصیب دکتر رضا و رفقا و خانواده‌های آنها شد، سرما، بی غذایی، نبود پوشاک،سر پناه، و سایل گرم کننده، بهداشت، وجود شپش، بیماری، عفونت، تبعیض، فساد، دروغ، جاسوسی و چیزهای دیگری از این دست است که در نوشته‌های بسیاری آمده است. اگر این نوشته‌ها با هم تطبیق داده شوند، مشترکات میان آنها با هم می‌خواند و شهادت‌های عینی مطابقت دارند. شما و من که آن دوره و موقعیت را ندیده ایم. ما می‌خوانیم و می‌شنویم. بنابراین، ناگزیریم گفته‌ها را با هم مطابقت بدهیم تا اطمینان بیابیم موارد مشترک و مشابهی که همخوانی دارند، چه مواردی است. اجازه بدهید نکته ای را خدمت شما و خوانندگانتان سال‌ها گمان می‌کردم سیاوش کسرایی، شاعر پرآوازه، از مومنان به جامعۀ سوویتی بوده است. اخیراً یکی از نزدیکان او که او را در سال پایانی عمرش در خانه ای محقر در روسیه دیده و تنهایی و سرخوردگی عمیق او را احساس و بلکه لمس کرده بود، گلایۀ کسرایی را از رفقایش نقل می‌کرد ، رفقایی که جامعۀ سوویتی را دیده بودند و می‌شناختند، اما حقایق را به او نگفته بودند. او معتقد است کسرایی دقمرگ شده، یا دست کم سر خوردگی از آن جامعه و محنت‌هایش، بیماری مرگ انجامش را تسریع کرده است. روایت‌های دیگری هم هست از کسانی که می‌توان به روایت‌های آنها اعتماد کرد. اصلاً از اینها گذشته، روایت‌ها و شهادت‌های کتبی و شفاهی یکی دو تا نیست. ما با ادبیات، با ژانر به‌خصوصی رو به رو هستیم، که موضوع اصلی آنها تحلیل و نقد «سراب» است. کتاب دکتر رضا در این میان، جزو نقدهای تند و تیز به شمار نمی‌آید، جزو آثاری به شمار می‌رود که حاوی نکته‌ها و داده‌های تازه ای است و از این نظر می‌تواند برای تاریخ‌نگاران سیاسی نقاد جالب توجه باشد.

چرا دکتر رضا بعد از بازگشت به ایران و بریدن از حزب توده و کمونیسم تصمیم به پرداختن به تاریخ ایران می‌کند آثار و تولیدات فکری ایشان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

دکتر رضا از جوانی و از زمان پیوستن به ارتش و حزب تودۀ ایران، کتابخوان و با سواد بود و گرایش‌های ایران دوستانه داشت. او اول جزو مریدان احمد کسروی بود و زمانی که بازداشت شده بود، کسروی برای آزادی او اقدام کرده بود و با مقاماتی تماس گرفته بود. دکتر رضا پس از وقایع آذربایجان در 1325 که از ایران گریخت، درس را ادامه داد و در رشتۀ فلسفه دکترا گرفت. پایان نامه اش هم تحلیل اندیشه‌های کسروی بود. در آذربایجان شوروی متوجه تهدیدهایی شد که موجودیت ایران را به خطر می‌انداخت، چه از جنبۀ سیاسی و چه از جنبه‌های فرهنگی و اجتماعی و غیره. پس از آنکه از باکو و به نوعی از دست فرقۀ دموکراتی‌ها گریخت و به مسکو رفت، در آرشیوها منابعی را جست و جو می‌کرد که سیاست‌های مداخله جویانه در امور ایران و سابقۀ تاریخی این گونه مداخلات را نشان دهد. در آن موقع دکترایش را گرفته بود و با روش تحقیق و زبان‌های روسی و ترکی آشنایی داشت. از ایران که رفته بود در حد احتیاج عربی و فرانسوی هم می‌دانست. افزون بر این دانسته‌ها که در تحقیق به او کمک می‌کرد، انگیزه‌های تازه ای در او ایجاد شده بود که خواه ناخواه پای او را به عرصۀ تاریخ، گذشته و پیشینۀ سیاست‌های تجاوزگرانۀ متوجه ایران می‌کشید ، به‌ویژه ایران فرهنگی، که مرزهایش به مراتب گسترده‌تر از مرزهای ایران سیاسی است. او در آذربایجان شوروی تحقیر و تخفیف را با همۀ وجودش حس کرده بود. وابستگی حزبی دکتر رضا را لحظه ای کنار بگذارید و افسری را در نظر بگیرید، از خانواده ای محترم و ریشه دار، خلبانی تحصیل کرده و با سواد، جوانی خوش خط و ربط، خوش اندام و خوش چهره، با دلی مملو از شور و امید به آینده و آرمان، آماده برای خدمت و فداکاری که در دام سیاست‌های مزورانه‌ای گرفتار شده است، سیاست‌هایی که می‌خواهند بخشی از خاک وطنش را جدا کنند، برای این جدایی از اندیشه، آرمان ، معتقدات، حزب سیاسی، مناسبات دوستانه و انسانی و همه چیز او سوء استفاده می‌کنند، و در عین حال، خود او را هم تحقیر می‌کنند، غرورش را زیر پا می‌گذارند و از کسی که روزگاری می‌خواسته است وطنش از فقر و عقب ماندگی رهایی یابد و به عزت و سربلندی برسد، حالا فقط می‌خواهند برای بقا به انواع ذلت و خفت تن بدهد. شما خودتان را در چنان موقعیتی قرار بدهید تا بتوان واکنش‌های دکتر رضا را دست کم حدس زد. ما که نمی‌توانیم احساس‌های او را در دلمان احساس کنیم. دکتر رضا وقتی تصمیم گرفت به ایران بازگردد، می‌دانست جز کار پژوهشی و علمی‌کار دیگری نخواهد کرد، که نکرد. او تا اعماق وجودش، آن طور که بیان می‌کرد و نشان می‌داد، از سیاستی که دل و جان در راه آن باخته بود، بیزار شده بود. وقتش در کارهای پژوهشی، تالیف، ترجمه و مقداری هم آموزش صرف شد و آثاری از خود بر جای گذاشت که بخشی از آنها در قلمرو ایران شناسی قرار می‌گیرد و بسیار با ارزش است. شماری از نوشته‌ها و ترجمه‌های او، به ویژه در زمینۀ مطالعات مربوط به ناحیۀ قفقاز، بی نظیر و کم نظیر است.

به اعتقاد شما چرا اندیشه چپ در ایران هیچگاه نتوانسته ارتباط مناسبی با فرهنگ ایرانی بیابد و یا از فرصت‌های تاریخی استفاده کند؟گروهی دلیل این اتفاق را همسایگی ایران با اتحاد شوروی می‌دانند و دلیل اینکه همواره اندیشه مارکسیسم، لنینیسم روسی بر دیگر نحله‌های چپ فائق بوده را این همسایگی می‌دانند دیدگاه شما چیست؟

دوست عزیز، بیشتر شما روزنامه نگاران چند پرسش تو در تو را در لوای یک پرسش طرح می‌کنید و ما را به درد سر می‌اندازید. ماهه که کار پژوهشی می‌کنیم، معمولاً پرسش‌ها را می‌شکنیم، خُرد و ریز ریز می‌کنیم تا ببینیم می‌توانیم جواب بدهیم یا نه. نمی‌دانم می‌توانم از پس این پرسش شما بربیایم یا نه. «چپ» مفهومی‌است بسیار گسترده که طیف وسیعی از رویکردهای سیاسی را در بر می‌گیرد. حتماً بهتر از من می‌دانید که هر چپی مارکسیست نیست. همۀ کسانی که طرفدار عدالت اجتماعی هستند، با دیدگاه‌ها و معتقدات مختلف، چه مذهبی و چه غیر مذهبی، چپ به حساب می‌آیند. سوسیال دموکرات‌ها، که مارکسیست‌ها آنها را دست می‌انداختند و مسخره می‌کردند، چپ هستند. بنابراین، چپ به معنای گرایش به عدالت اجتماعی، یا تغییر دادن وضع موجود به وضع مطلوب برای دست یافتن به عدالت، با فرهنگ هیچ کشوری در تعارض قرار نمی‌گیرد، با هیچ مذهب و دین وحیانی هم تضاد ندارد. مارکسیسمی‌که به ایران آمد، به روایت بلشویکی و استالینی و از راه تشکیلات سیاسی وارد شد. مارکسیسم از گروه فلسفه در دانشگاه و از محیط‌های آکادمیک و از جمع نخبگان فکری وارد نشد. دانشگاه تهران در 1313 تاسیس شد، تقریبا پنج سال پیش از آغاز جنگ جهانی دوم و با رشته‌های محدود، آن هم در فضای استبدادی و اختناقی دورۀ پهلوی اول و در جامعه ای کم سواد و بی سواد و محروم از تشکل و تحزب. مارکسیسم مثل اندیشه‌های فوکو و‌هابرماس و ریکور و گادامر و رُرتی و دلوز و مانند آنها نبود که از جمع نخبگان با سواد فرهیخته به لایه‌های دیگر اجتماعی سرایت کند. مارکسیسمی‌که تقی ارانی به شیوۀ علمی‌و در جمع بسیار محدودی تعلیم می‌داد، نه بُرد گسترده ای داشت و نه عین روایت‌های بلشویکی و پسا لنینی بود. در جنگ جهانی دوم ایران اشغال شد. در 1320ش حکومت دیکتاتوری رضا شاه فروپاشید. بی درنگ روزنامه‌ها، مجله‌ها، احزاب سیاسی و گروه‌های مختلف ظاهر شدند، یکباره، بی مقدمه، پس از سال‌ها سکوت و خفقان. مردم تشنه و محروم به هر چیز تازه ای ممکن بود چنگ بزنند. حزب تودۀ ایران پس از شهریور 1320 تاسیس شد. موسسان این حزب اعلام نکرده بودند که مارکسیست اند و حزبشان مرام مارکسیستی دارد و قرار است با سیاست‌های سوویتی روسی هماهنگ باشد. این حزب در آغاز شعارهای فراگیر، عدالت خواهانه، جذب کننده و در عین حال رادیکال داشت. برجسته ترین روشنفکران ایران آن زمان به این حزب و شعارهایش علاقه نشان دادند. حزب تا 1325، تا زمان تحرکات جدایی خواهی در آذربایجان و کردستان، بسیار محبوب و با نفوذ بود. برای مثال، کسی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری، از نخستین فارغ التحصیل‌های دکترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران، از ادیبان ممتاز و از روشنفکران پیشتاز زمان خود، از جملۀ کسانی بود که به حزب توده گرایش داشت. اما از 1325، عده ای که میان تمامیت ارضی ایران و سیاست‌های حزبی باید یکی را انتخاب می‌کردند، ایران را انتخاب کردند. در واقع دورۀ طلایی حزب تودۀ ایران حدود پنج سال بود و بعد از این مدت کوتاه، ریزش و انشعاب و جدایی و اختلافات داخلی و دوری از جامعه شروع شد. بنا به این گفتۀ مشهور، از ترکیب « حزب تودۀ ایران» ابتدا« ایران» افتاد، بعد «توده» افتاد و فقط «حزب» باقی ماند. در باقی ماندۀ حزب هم شماری آپاراتچی و فونکسیونر و تنی چند ماجراجو نظیر نورالدین کیانوری و همفکران نزدیکش و افرادی نظیر آنها، اختیار را در دست گرفتند و آن را از نهادی بهره مند از پشتیبانی گسترده مردم به تشکیلاتی غیر شفاف، دو و چند چهره تبدیل کردند و سرانجام شماری از فداکارترین، از جان گذشته ترین و لایق ترین نیروها را به ورطه نابودی کشاندند. در حزب توده اندیشه شناس برجسته شان احسان طبری بود. آثار طبری منتشر شده و در دسترس است. انتشارات حزب هم در دسترس است. می‌توان آنها را کاوید تا معلوم شود چه قدر با اندیشه‌های فلسفی روز و با تحلیل‌های علمی‌زمان خود آشنا بوده اند. نوشته‌هایی که به صورت کتاب و مقاله از 1325 تا 1332 از سوی حزب توده منتشر شده است و ما اکنون در دست داریم، نشان نمی‌دهد که جامعه شناسی، فرهنگ شناسی، مردم شناسی و مقوله‌های دیگری از این سنخ مبنای بررسی و مطالعاتی بوده که تحلیل‌ها و تصمیم گیری‌ها بر آن مبنا استوار شده باشد. حزب، نیروهای نفوذی زیادی داشت که خیلی جاها رسوخ کرده بودند، اطلاعات بسیار و دقیقی داشتند و با نارضایتی‌های مردم آشنا بودند، اما قید و بند‌های ایدئولوژیک، چشم دوختن به روندی جهانی که به گمان آنها همۀ کشورها باید خود را با آن روند هماهنگ می‌کردند و مبنا قرار ندادن بررسی‌های علمی‌فارغ از تعبیر و تفسیر‌های دیدگاهی خاص، اجازه نمی‌داد که پیوندی اندام‌وار با جامعۀ وسیع ایران و فرهنگ ایرانی داشته باشند. بعد از تیراندازی به شاه در بهمن 1327 یورش گسترده ای از سوی حکومت به حزب شروع شد که به اختفا و گریز شماری از سران حزب انجامید. بعد از کودتای 28 مرداد 1332 هم که مسیر حزب به کلی تغییر کرد، زیرا حزب متلاشی شد، بازماندۀ سران آن از کشور گریختند و تشکیلاتی که در خارج از کشور شکل گرفت، نمی‌توانست با تشکل‌های پنهانی داخلی پیوندی داشته باشد؛کمااین‌که در رویدادهای 1339، 1340 و 1342 که پس از سال‌ها سرکوب و اختناق، حرکت‌های تازه ای در جامعه پدیدار شد، تاثیری از جانب حزب توده به عنوان تشکیلاتی زنده و مسلط به رویدادها دیده نشده است. از انقلاب 1357 به بعد هم چون موضوعی معاصر است، به قدر کافی شاهد دست اول وجود دارد و نیازی به صحبت در این باره نیست.

دیده می‌شود که امروز نیز آنچه در دهه 20 منجر به شکل گیری ماجرای فرقه و جمهوری پیشه وری شد(همان شعارها و خواسته‌ها)امروز نیز در همسایه شمالی ما در شمال ارس به نوعی دستمایه تحریک قرار می‌گیرد آیا اتفاقات امروز نسبتی با غائله آذربایجان که در کتاب ناگفته‌ها بدان پرداخته شده دارد؟

این ماجراها که شما اشاره می‌کنید، به گمانم ریشه‌های دیگری دارد. نمی‌توانیم آنها را شبیه ماجراهای دهۀ 1320 بدانیم. در آن دهه اتحاد شوروی در حال تبدیل شدن به ابر قدرتی جهانی بود. میلیون‌ها تن آرمان خواه در سراسر جهان، مدافع سینه چاک نظام نوپدیدی شده بودند که گمان می‌کردند دنیا را به بهشت تبدیل خواهد کرد. مردم نمی‌دانستند، حتی متخصصان هم پیش بینی نمی‌کردند که بعد از چند دهه آن نظام به طرزی اسفبار و در عین حال مضحک، فروبپاشد و گروه‌های مافیایی بی ریشه، دزد و چپاول گر جای تشکیلات حزب‌های کمونیست و نمایندگان شوراهای خلق را بگیرند. این رویداد در مقیاس زمان تاریخی مثل حبابی است که دمی‌روی آب پف و جلوه گری کرد و پُکید. تا جایی که من خوانده و از نزدیک دیده و حس کرده ام، اگر ایران بتواند بر مشکلات کنونی‌اش غلبه کند، معیشت مردم را از تنگنا بیرون بکشد، خصومت‌ها را در روابط خارجی از بین ببرد و ساز و کارهای ادارۀ امور به دست خود مردم را در همۀ نواحی کشور برقرار گرداند و نظارت نمایندگان واقعی و منتخب مردم را بر همۀ شئون کشور اصل قرار بدهد، نه تنها گرایش‌های احتمالی گریز از مرکز از میان خواهد رفت، که حرکت معکوس آن، یعنی گرایش‌های جاذب مرکز هم آغاز خواهد شد. البته خوب است که برای جلوگیری از هرگونه سوء تعبیر و سوء استفاده از حرف‌های دیگران، تاکید کنیم که میثاق‌ها و قراردادهای بین المللی همواره معتبر و محترم است. هیچ اصل بین المللی، مداخله در امور داخلی هیچ کشوری را مجاز نمی‌داند، اما جاذبه‌های فرهنگی موضوع دیگری است، زیرا هیچ گونه مرز مصنوعی و قراردادی نمی‌تواند جلوی نفوذ و تاثیر فرهنگی را بگیرد. فرهنگ ایرانی، کهن، باستانی و ریشه دار است و برای بسیاری از مردمی‌که بیرون از مرزهای سیاسی ایران زندگی می‌کنند، جاذبه دارد. کسی نمی‌تواند جلوی این جاذبه را بگیرد، اما می‌توان بر روند و چگونگی نفوذش تاثیر گذاشت، یا به اعتبار و شهرتش لطمه زد. ندانم کاری، ناپختگی، نادوراندیشی، سپردن امور به دست افراد بی تجربه و ناآگاه و غیر مسئول می‌تواند لطمه‌های سنگینی وارد کند که دست کم جبران کردن آن بسیار زمان بر و هزینه بر خواهد بود.