لوئیز
باقرامیان یا
به قول من
سارا یکی از
بهترین
دوستانم در
برلین بود.
|
لوئیز
باقرامیان 30 اسفند
1391 پس از تحویل
سال در خانۀ
ما |
12
فروردین 1392
قراری دارم با
دوستی که با
سن کمش به
اندازۀ یک زن
با تجربه برای
رفع تبعیض از
زنان تلاش
کرده ، محاکمه
شده و زندان
رفته است. چند
روزی است
برای دیدار
برادرش به
برلین آمده.
مشتاقم او را
ببینم. اصرار
دارد به هیچکس
نگویم برلین
است زیرا دو
سه روز دیگر
عازم ایران می
شود و دوست
ندارد دچار
درد سر شود.
گرم صحبت
هستیم که "ف"
یکی دیگر از
فعالین جنبش
زنان زنگ می
زند و می گوید
من و رضوان می
خواستیم امشب
بیائیم پیش
تو. هستی؟ می
گویم الان
بیرونم، ساعت
9 به خانه می رسم.
همراه دوست
خوب دیگری که
در مجلۀ زنان
قلم می زده و
حالا برلینی
شده و مردی که
بشدت دوست داشتنی
و فعال جنبش
زنانکه یکی
دیگر از تازه
واردان است،
از صاحبخانه
خدا حافظی می
کنیم وراهی
خانه می شویم.
رسیده و
نرسیده غذای
مختصری بار می
گذارم و چند
دقیقه بعد
دوستان خوبم ف
و رضوان مقدم
از راه می
رسند. از دیدن شان
خوشحالم. از
هر دری سخن می
گوئیم . بعد از
یکی دو ساعت
گزارشات
سیاسی، حقوق
بشری و انتخابات
و احمدی نژاد
و ژنو و واحدی
و امیر ارجمند
و کروبی و
خاتمی و
موسوی... منی که
تمام روز
گزارشاتی در
مورد وضعیت
حقوق بشر
شنیده ام و
بحث کرده ام
خسته می شوم و
به طنز می گویم
بیائید
امتحان کنیم
یکربع در مورد
سیاست حرف
نزنیم. ببینیم
حرفی دیگری
برای زدن داریم؟
حالا می خندیم
و به جنبه های
زیبا تر زندگی
می پردازیم.
ساعت یازده و
نیم شب است و
مست از چای
تازه دم خنده
هامان اوج می
گیرد و دارد
زیادی به مان
خوش می گذرد
که صدای زنگ
تلفن رشتۀ
کلاممان را
پاره می کند.
می دوم گوشی
را بر می دارم.
کورش است .
دوستی قدیمی
اما دور که
هرگز تا بحال
به خانۀ ما
زنگ نزده و
اصلا شمارۀ
مرا ندارد. با
مهربانی
غریبی می گوید
از تلفن حمید
دارم باهات
تماس می گیرم...
حالش خوش
نیست و به طرز
مشکوکی من و
من می کند ....فکر
کردیم.... خوبه
به تو بگیم. ما
الان همه بیمارستان
مارتین لوتر
هستیم ...پیش
سارا....سارا
بیمارستانه......حالش
خوب نیست...
صدایم یکباره
اوج می گیرد.
چرا؟!!!! طوری
شده؟!!! انگار
با کورش مهربان
دعوا دارم و
همه اش تقصیر
اوست که سارا
بیمارستان
است. مثل
بولدوزر از
ملایمت او
عبور می کنم:
چی شده ؟ بگو...
حرف بزن ...طوری
شده؟. می گوید
"نه ...اما دیگر
امیدی
نیست...فکر
کردیم تو دوست
صمیمی سارا
هستی... خوبه
بهت بگیم تا
اگر بخوای
بیایی باهاش
خدا حافظی
کنی... " می
پرسم، می
گذارند الان
بیام دیدنش ؟
پاسخ می دهد
آره ...ما همه
اینجا هستیم
... سارا توبخش
مراقبت های
ویژه است و... ما
را راحت
گذاشته اند. چند
سوال پیاپی که
همراه فریاد
از گلویم
بیرون می پرد
و آدرس می
پرسم . فکر می
کنم کوروش در
وضعیتی نیست
که بتواند آدرس
درستی به من
بدهد . گوشی را
می گذارم ونام
بیمارستان را
به گوگل می
دهم تا آدرس
را برایم پیدا
کند ...نام را
اشتباه نوشته
ام...مغزم کار
نمی
کند...دستپاچه
هستم...کتم را
پیدا نمی
کنم...کیفم کجاست؟...
قاطی کرده ام.
وقتی آدرس به
دست پالتو می
پوشم می بینم
دوستانم شال و
کلاه کرده
اند. می گویم
شما کجا؟! حالا
باشید ... بر می
گردم. می
گویند می
خواهیم همراهت
بیائیم... و راه
می افتیم.
در
راهروی
بیمارستان
دوستان قدیمی
را می بینم .
میهن زاری
کنان جلو می
آید و در
آغوشم می گیرد
.می گوید دیر
رسیده ایم ...ده
دقیقه پیش
تمام
کرد...دوست
عزیز دیگری هم
آنجا نشسته
.با اینکه
پزشگ است و
باید چشم و
گوشش پر باشد
از این حرفها،
به پهنای صورت
اشگ می ریزد. حمید
مرا که می
بیند بی
اختیار عقب می
رود .هر چه بیشتر
به سویش می
روم تا در
آغوشش بگیرم
عقب تر می رود...
انگار با این
حرکت می خواهد
منکر اتفاق
ناگواری شود
که افتاده است
. جلو تر می روم
...بالاخره به
او می رسم و در
آغوشش می
گیرم. حالا
دست دور گردنم
انداخته و های
های گریه می
کند
ما را
راهنمایی می
کنند برویم
طبقۀ بالا پیش
سارا...
در
راهروی طبقۀ
دوم سهیلا یکی
از دوستان
نزدیک سارا با
دوست نزدیک
دیگری که
همکار سارا در
خانۀ امن زنان
است گوشۀ
دیوار تا شده
اند و زمین نشسته
اند. کنارشان
دری به سمت
بخش مراقبت های
ویژه منتهی می
شود. دخترم که
ما را با
ماشین به
بیمارستان
برده حالا
جلوی در بخش
مراقبت های
ویژه
ایستاده و
مثل بزرگتری
که به بچه اش
فرمان می دهد
با دست اشاره
می کند وارد
شوم. نمی
خواهم وارد
شوم. نمی
خواهم سارا را
ببینم. می
خواهم سارا
زنده باشد. یا
اگر نیست دست
کم در باورم
همان شکلی
باشد که آخرین
بار در خانۀ
دوست مشترکی
دیدم وازش خدا
حافظی کردم؛
سر حال و مرتب
و آرایش کرده.
مثل بچه
های سرتق سر
می جنبانم و
می گویم نمی آیم.
حالا دیگر
دخترم که از
لجاجت دست کمی
از مادرش
ندارد با
حرکات چشم و
سر و دست حالی
می کند که
چاره ای ندارم
و باید داخل
بروم . آنقدر
تشر می زند و
سر و دست می
جنباند که تحملم
تمام می شود
از میان دری
که دخترم در
آستانه اش
ایستاده عبور
می کنم. خودم
را دلداری می
دهم ... طوری
نیست ...می
توانم چشم ها
را ببندم و یا
رویم را
برگردانم.
برعکس
تصور من وارد
هالی می شوم
که سارا در آن نیست
، منتهی دری
دارد به اتاق سارا.
آنجا هال
کوچکی است با
چند صندلی
راحتی و یک
کاناپه چرمی
که مرجان مادر
سارا روی آن نشسته
. ناله می کند
...تکانم می
خورد ...و اشگ
می ریزد . مثل
یک شعر تکراری
می گوید کاش
من جای اون بودم....و
حالا زار می
زند
لوئیزم...لوئیزم
...چه جوری زنده
بمانم؟
یکی از
خواهران
لوئیز "زبان
گرفته" و
دیگری در شوک
کامل بسر می
برد و خاموش
است. شریک
زندگی خواهرش،
مردی خوش چهره
و مهربان،
مثل پروانه
دورو بر
خواهران و
برادران و
مادر سارا می
چرخد. با یکی
نجوا می کند،
به مادر
نگاهی پر مهر
می اندازد و
آب در لیوان
خواهر می ریزد
و به دستش می
دهد پشت همسر
و موهای مادر
سارا را نوازش
می دهد، از
پرستار
آرامبخش می
گیرد و میان
خانواده
تقسیم می کند
و به حمید که
باز قصد رفتن
به اتاق سارا
را دارد اشاره
می کند و همراهش
می رود،
خلاصه... حواسش
به همه هست .
محو مهربانی
های این مرد
آلمانی هستم،
در جمعی که
همه دارند
فارسی وارمنی
حرف می زنند و
قاعدتا او یک
کلمه از این
حرفها را نمی
فهمد . با
اینهمه در این
جمع ازهر فرد
دیگری خودی تر
است.
حمید
شریک زندگی
پیشین سارا
دائم در رفت و
آمد است،
بیرون می
رود...دستی به
سر و صورت و
چشم هایش می
کشد...تند تند
پلک می زند...
هر چه به او
می گویند دیگر
به اتاقی که
سارا در آن
خفته است
نرود، فایده
ای ندارد . هشت
بار...ده بار به
درون می رود و
هر بار با چشمانی
اشگبار و
نگاهی نگران و
ناله های
سوزناک بیرون
می آید . هر
بار انگار خبر
را همین لحظه برای
اولین بار
شنیده و بیتابی
می کند . دست
هایش را تکان
تکان می دهد...انگار
می خواهد مرگ
را بتکاند و
از خود دور
کند. همه مان
خواهش می کنیم
دیگر به آن
اتاق نرود . اما
انگار چیزی از
جنس قدرت
جاذبۀ زمین
حمید را به
آنسو می کشد.
"رازمیک"
برادر سارا که
پزشگ است دارد
با پزشک
بیمارستان
حرف می زند.
گوش تیز می
کنم. حرف هایی
نا مفهوم با
اصطلاحات
پزشگی نا آشنا
بگوش می رسد و
چیزی دستگیرم
نمی شود. فکر
می کنم لابد
در بیمارستان
اشتباهی رخ
داده. مگر می
شود کسی با
تاکسی و به
پای خودش و
بخاطر سر
ماخوردگی به
بیمارستان برود
و فردایش تمام
شود؟ می دانم
سارا بیماری
قدیمی جدی تری
از سر
ماخوردگی داشته...اما
ظاهرا خوب شده
بود...مشگلی
نداشت...سر حال
بود...تنهایی
به سفر راه
دوری رفته بود
و در ایام عید
هم همه اش او
را در مراسم
شاد و میهمانی
ها دیده بودم.
شب...وقتی همه
بیمارستان را
ترک می کنند
با ناباوری و
پاسی از نیمه
شب گذشته به
خانه بر می
گردم.
در خانه
چشمم به گل
هایی می افتد
که سارا برای نوروز
آورده.
دوربینم را می
آورم و از
گلهای زیبا
عکس می
اندازم. بعد
...آب گل را خالی
می کنم تا به
رسم از کار
انداختن ساعت
دیواری لحظۀ
مرگش را با
خشگ کردن گل
ثبت کنم.
کامپیوتر را
روشن می کنم و
می نویسم:
"غمگینم...سخت
غمگین ...نحسی 13
هنوز از راه
نرسیده گریبان
ما را گرفت!
دوست خوبم که
برای من سارا است
و در اصل
لوئیز
باقرامیان
نام دارد نیمه
شب دیشب بطرز
غریب و غیر
منتظره ای از
میان ما رفت .
گلهایی که
برای نوروز
برایم آورده،
هنوز سر حال
در گلدان است
و او در عکسی
که روز عید ازش
انداختم هنوز
لبخند بر لب
دارد"
این متن
را با عکس
سارا و گل ها
منتشر می کنم
|
گل
هایی که
لوئیز
باقرامیان
به مناسبت
نوروز برایم
آورد |
روایتی
نیمه تمام از
شخصیت،
زندگی، و
تلاش های سارا
برای عدالت
...آزادی ...حقوق
بشر و حقوق برابر
زنان دارم که
در روز های
آینده همین جا
منتشرش می کنم
Nasrin Bassiri
nasrinbassiri@aol.com