روایت رفیقدوست از زندان شاه؛ وقتی چپی ها لخت مادرزاد حمام می کردند!

به گزارش پارسینه، محسن رفیقدوست، در بخشی از خاطرات خود، شرایط زندان و زندانیان سیاسی قبل از انقلاب را چنین روایت کرده است:


در زندان، گروه های سیاسی به چهار دسته تقسیم می شدند: دسته ی اول، چپی ها بودند که به نام های گوناگونی فعالیت می کردند که از مطرح ترین آن ها، اول چپی های مائوئیست، بعد طرفداران حزب توده و چریک های فداییان خلق اعم از اقلیت و اکثریت بودند. دسته ی دیگر، منافقین بودند. دسته ی دیگر(سوم) طیف اپرتونیست های (فرصت طلب) منافقین بودند. گروه دیگر، طرفداران امام و مذهبیان بودند. چون هدف بیشتر این دسته ها، با هم دیگر مشترک بود و آن هدف مبارزه با رژیم بود، بنابراین با هم دیگر تعامل داشتیم تا این که قضیه ی فتوا پیش آمد.

قضیه ی فتوا از این قرار بود که مذهبیان از هم زیستی شدید منافقین و چپی ها زجر می کشیدند. وقتی فتوای علما مبنی بر تحریم این افراد (چپی ها) صادر شد، مذهبیات تصمیم گرفتند به فتوا عمل کنند. بنابراین ما اعلام کردیم که مثلا غذایی که این افراد به آن دست می زنند نمی خوریم یا لباس هایی که ما می شوییم و آن ها دست می زنند نجس می شود و از آن ها هم می خواستیم این مسائل را رعایت کنند. منافقین برای اینکه ما را اذیت کنند مسوول تقسیم غذا را از میان یکی از چپی ها انتخاب می کردند. آن ها هم مثلا وقتی که ظرف غذا را می آوردند اصرار می کردند که مثلا دست هایشان را در غذا فرو کنندیا اگر غذایمان مرغ بود برمی داشتند و با دست هایشان آن را تکه تکه می کردند. وقتی که ما این صحنه ها را می دیدیم و می فهمیدیم که غذا در اثر تماس با دست آن ها (چپی ها) نجس شده، غذا نمی خوردیم و اصرار می کردیم که غذای ما را جدا بدهند یا خود مامورها غذای ما را بدهند که البته هفت، هشت روز طول کشید تا مسئولان زندان با درخواست ما موافقت کنند.

هفت، هشت روزی که ما از غذایی که چپی ها تقسیم کرده بودند نمی خوردیم، غذایمان غالبا نان خشک و یا نان های به دور ریخته شده بود که بعد از شستن می خوردیم. وقتی ماموران غذای ما را می دادند چپی ها می گفتند که شما از دست دژخیمان و ماموران رژیم غذا می گیرید، ولی از دست ماها که با رژیم در حال مبارزه هستیم نمی گیرید. ما هم می گفتیم که برای ما مهم، فتوای علماست که صادر کرده اند که کمونیست ها نجس اند.

ما اغلب صبح ها، برای ورزش به محوطه ی زندان می رفتیم و اوایل همراه با چپی ها ورزش می کردیم، اما بعد از جریان فتوای علما، دیگر با آن ها ورزش نمی کردیم. ساواک برای آنکه ما مذهبی ها را اذیت کند بعضی از افراد مذهبی را به بند چپی ها می فرستادکه از جمله ی آن ها فردی بود به نام مقیمی که از بچه های چیت سازی کارخانه ی بهشهر بود. او را به زندانی فرستادند که تیمور بطحائی و فرخ نگهدار در آن زندان بودند. فرد دیگری نیز به نام سید حبیب الله که از سادات بود در آن سلول بود. وقتی که مقیمی شروع به نماز خواندن می کرد، چپی ها او را مسخره می کردند و برای اینکه او را بیازارتد، به جد سید حبیب الله فحش می دادند. (به گمانشان، جدش رسول اکرم(ص) بود.) وقتی که من این موضوع را فهمیدم با توجه به رفاقتی که با تیمور بطحایی داشتم یک روز در سلف سرویس گفتم: روز اول که من به زندان آمدم گفتید که تبلیغات ممنوع است درحالی که شما رفیق ما را مسخره می کنید. دیدم که آنها به اصطلاح پشت گوش می اندازند. درنتیجه یک روز به بالای میز رفتم و شروع به فحش دادن به مارکس، انگلس، استالین و لنین کردم و گفتم اگر که قرار است فحش داده شود ما هم فحش می دهیم. بعد از این جریان، آن ها هم قرار گذاشتند که این موارد را رعایت کنند.

یک روز هم که به حمام رفتم دیدم یکی از خلق های عرب خوزستان لخت و عور وسط حمام ایستاده است و چپی های دیگر هم وضعیتشان مانند او بود و اعتنایی هم نمی کردند که کسی می آید یا می رود. وقتی من اعتراض کردم گفتند که شما که مثلا دستم را می بینید چه فرقی می کند که پشتم یا دیگر جاهای بدنم را ببینید. من گفتم که مگر از نظر شرعی و عرفی پوشاندن قسمت هایی از بدن توصیه نشده است؟ خلاصه دیدم که او گوش نمی دهد. این موضوع را به سید المحدثین و نیز محمد جوادیان از سران مجاهدین گفتم آن ها هم گوش نکردند.

من تصمیم گرفتم کاری کنم تا دیگر این ها لخت به حمام نیایند؛ به همین دلیل به بچه ها گفتم چند روز، قبل از اذان صبح مرا بیدار کنند. نزدیکی های اذان صبح بود که بچه ها مرا بیدار کردند. من شروع به اذان گفتن کردم. وقتی که به الله اکبر رسیدم –ابتدا مقدمات اذان را گفتم- عده ای از آن ها بیرون ریختند و اعتراض کردند. من هم به آنها گفتم: یا لخت و عور به حمام نیایید یا از این به بعد من هم می خواهم سحرها، اذان بگویم. با این کار آن ها مجبور شدند خواسته ی مرا قبول کنند و از آن روز دیگر کسی لخت به حمام نمی رفت.