حکایت کارون

 

ماهان محمدی 
 

کارون، رودخانه ای که شروع سفر ۹۵۰ کیلومتری خود را از سرچشمه هایش زردکوه بختیاری و دنا و ارتفاعات لرستان شروع می کند، و با طی کردن این فاصله و گذر از راههای پر پیچ و خم و پست و بلند خود را به خلیج فارس می رساند.

بزرگترین رودخانه ایران، رودخانه ای که با گذشتن از فلات زاگرس و عبور از مراتع مستعد و کناره نشین خود آنها را سیراب می کند، و در گذر دوباره هایش باروری و سرسبزی این نظاره گران تلاطمش را می بیند.

ورود این رودخانه به جلگه های حاصلخیز خوزستان در حالیست که سدهای در مسیرش نتوانسته اند مانعی برای خروشش در راه رسیدن به آزادی دریا باشند.

عبورش از دشت های داغ خوزستان التیامیست بر این پیکر تب دار، و رسیدنش به اهواز دلیلیست برای بودن نماد این شهر، یعنی پل فلزی معروفش و ساختن غروب های دل انگیز و شب های کنار کارون.

با سر سختی خود را به شوره زارهای مابین اهواز تا خرمشهر و آبادان می رساند و در کنار این شهرها لحظه هایی را برای مردمانش فراهم می کند که از به یادماندنی ترین ها برای آن کسانیست که حتی یکبار هم که شده زیر پل خرمشهر یا کنار بهمن شیر بوده اند. اروند و بهمن شیر دو زاده کارون سرانجامی خواستنی را در ورودشان به خلیج فارس برای این رودخانه خسته رقم می زنند. اما افسوس که سالهاست دیگر این سرانجام برای کارون شادی آفرین نیست. حالا دیگر حکایت کارون شب های رقص بدن های شرجی گرفته و صدای نی همبون و آواز لب کارون نیست.

دیگر حکایت فقط اروند و بهمن شیر نیست که هنوز شوری خون بدن هایی هر چند زمینگیر شده از سنگینی سرب اما سبک شده برای پرواز را در کام خود دارد. حکایت کارون دیگر ترس از به دریا رفتن نیست. حکایت کارون دیگر سرخوشی از سرسبز شدن کناره هایش نیست و شادی از سرازیر شدنش از کوهها نیست.

حکایت کارون درد بی درمان همنامی اش با زندانیست که میزبان سنگدلیست در دامان سرزمین صمیمی و پر مهر خوزستان. حکایت کارون غم هنوز شنیده شدن فریاد آزادی و صدای هلهله آزادی خاک داغیست که حالا در حبس دارد فریاد آزاد زادگی فرزندان در امان بوده از جانفشانی ها را. درد دل کارون جایی در وجودش است که به بند کشیده میهمانهایش را، میهمان هایی که برای دوباره شاد شدنش در دامانش در زندان هستند.

دیگر حکایت کارون افتخار به میهمان نوازیش نیست. حکایت خیس بودن پیشانیش، نه از نم شرجی که از شرم میزبان بودنش برای مجید دری و ضیاء نبوی است. شرم شنیدن نجواهایی که از جنس وجود میهمانان در بندش است. وجودهایی که ذره ذره بودنشان را در باور بارور کردن و حراست از آزادی با خاک این سرزمین یکی کردند.
شرم دیدن دلتنگی های مادرانه این میهمانان در آن سوی دیوارهای کارون. شرم دیوار شدن نامش برای بودن سدی در پیش روی این مادران در دیدن فرزندانشان. نامی که می بایست دشت هایی را با افق های دور برای بی پروا دویدن در پهنای آنها به یاد بیاورد. نامی که روزگاری لذت زندگی را برای میهمان هایش در کناره هایش پیشکش می کرد.

حکایت درد رود کارون همنامی اش با زندانیست، که میهمان هایش را در بند دارد. میهمانهایی که همچون خودش زاییده طبیعت بکر اما بلندی های البرز هستند.

عجب حکایتیست این میهمان بودن ضیاء و مجید در دیار داغدار کارون.

مخوان مرا به میهمانی خود                       که میزبانیت مسلخ عشق است مرا