امیرعباس هویدا

 

۱

در جواب ماهنامه معتبر نسیم بیداری که می خواستند یادداشتی درباره امیرعباس هویدا بنویسم گفتم: دهها داستان به عنوان شاهد در ذهن من هست که به نظرم زمانشان به تدریج دارد منقضی میشود. هم به جهت سن و سال من و هم به جهت اینکه دیگر خریداری برای این حرفها نمیبینم. واقعهای است که گذشته، ولی خوب است برخی زوایا را بدانیم.

 

و این بخش مهمی از زندگی من است:

آشنایی من با امیرعباس هویدا از جایی شروع شد که من از طریقی به بیوگرافی شخصیت معتبری به نام عتیقی که در زمینه نفت و فعالیتهای اوپک بسیار صاحب عنوان و محترم بود، دست پیدا کردم و با کمک دوستی آن را ترجمه کردم. سپس به دفتر مجله تلاش که سردبیر آن حمید رهنما و مدیر آن امیرعباس هویدا، نفر دوم شرکت نفت بود، رفتم. عینک و کراوات قرضی کمکم میکرد که کمی بزرگتر جلوه کنم. در آنجا برای اولین بار آقای هویدا را دیدم. همین دیدار کوتاه ظاهرا در حافظه او ثبت شد.

مدتی بعد پرویز نقیبی، سردبیر به من گفت که برو و درباره حسنعلی منصور که یک روز قبل تیر خورده بود از اسلحه بخارایی، گزارش تهیه کن. اعلام نشده بود که او زنده است یا خیر. در بیمارستان پارس او را نگه داشته و گویا منتظر نظر پادشاه بودند که نمی خواست این حادثه با ششم بهمن سالگرد «انقلاب سفید» مصادف باشد. سردبیر از من خواست گزارشی از آنجا تهیه کنم. آن زمان سال آخر دبیرستان بودم و یک نوع امتحان بود از من لابد. به بیمارستان رفتم و یک روپوش سفید پرستاری پیدا کردم و از در پشتی، راهی پیدا کردم و به هر ترتیبی بود خودم را رساندم داخل. در طبقه دوم اتاقی یک افسر محافظ داشت. دانستم همین جاست و قد میکشیدم که از بالای در ببینم آیا آثار حیاتی پیدا هست یا خیر. خیره شده بودم به سیلندری که بالای سرش بود، یک مأمور پلیس مرا دید و با خشونت صدایم کرد! همان موقع از ته راهرو، آقای هویدا عصازنان آمد. به¬شدت غمگین بود. به هر حال دوست نزدیکش که از جوانی با هم بودند، ناگهان تیر خورده و همه آرزوهای آنها بر باد رفته بود. همان لحظه خودم را معرفی کردم و گفتم: من آن بیوگرافی بنده خدا عتیقی را نوشتم. هویدا گفت: خب! آمدی اینجا چه کار!؟ به پاسبان گفت: ولش کنید برود. بعد هم به خودم گفت: دیگه از این کارها نکنیها! اصلا روپوش از کجا آوردی!؟

 

البته در همه جملاتش یک جور محبتی هم بود. من این را به حساب روزنامهنگاربودن خودش گذاشتم. هیچ باور نداشتم که روز بعد او نخستوزیر میشود. فکر میکردیم با رفتن منصور، احیانا دوباره باند قدیمیها مثل علم و امینی و شریفامامی برمیگردند، اما با اعلام رادیو فهمیدیم که نه تنها گروه حسنعلی منصور که شایعاتی بود درباره اینکه میخواهند اصلاحات آمریکایی را پیاده کنند، کنار نرفتند، که خیلی ناگهانی امیرعباس هویدا نخستوزیر شد.

 

حدود دو سال بعد، من دیگر به طور رسمی روزنامهنگار شده بودم. هر جایی نخستوزیر حضور داشت، باید برای تهیه گزارش می رفتم. یک لحظه چشم هویدا به من افتاد. با عصایش اشاره کرد که جلو بروم. گفت: بالاخره اسم تو چی بود؟ تو که همیشه نمیتوانی با اسم عتیقی خودت را معرفی کنی! خندیدم و اسمم را گفتم.

گفت: برو از خانم معرفت {منشی هویدا} وقت بگیر و بیا پیش من.

همین کار را کردم. راه و رسم را دیگر بلد بودم. این ملاقات در زندگیام بسیار مؤثر بود و تصویری خوب و مثبت از او در ذهنم ثبت شد.

مدتی بعد، پادشاه سفری به شیراز داشت و من هم به¬عنوان خبرنگار مجله روشنفکر برای تهیه گزارش به آنجا رفتم. در باغ معروف ارم، یکی از بستگانم که در دربار کار میکرد مرا دید و صدایم کرد. وقتی داشتم با او صحبت میکردم، متوجه شدم آقای هویدا پشت پنجره بلندی ایستاده و پیپ میکشد. باز با عصایش اشاره کرد بروم پیش او. اینبار با لحن عتابآمیزی که خبری از محبت در آن نبود، گفت: با اینها چه کار داری تو!؟ با دربار چه کاری داری؟

گفتم: آمدم گزارش تهیه کنم

گفت: آمدی اینجا برای چی... من نمیدانم چقدر درس خواندی، ولی برو یک بورس بگیر، برو یک دانشگاه خوب در انگلیس یا آمریکا. من همه شرایطش را برایت فراهم میکنم. این کارها را ول کن!

خب این گام دیگری در آشنایی من با آقای هویدا بود، تا اینکه در گلیباغ خراسان زلزله آمد. در آنجا او بیشترین ابراز محبت را به من داشت. چون در خانه تقی شریعت، مدیر مجله اکونومیست و نماینده تربت حیدریه در مجلس با هم دوباره ملاقات داشتیم و حتی تخته بازی کردیم.

در این سفر برای من مشکلی هم پیش آمد و گیر ساواک افتادم. به خاطر اینکه با هواپیمای شیروخورشید همراه با یک خانم خبرنگار انگلیسی به آن سفر رفتم و برگشتم. بعد از بازگشت ما، آن خانم گزارشی تند علیه سلطنت در نشریهای در لندن منتشر کرد. همین باعث شد من هم گرفتار شوم، ولی آقایی که حالا چند سال بود که نخستوزیر شده بود، بار دیگر مرا نجات داد.

چند سال بعد، در روزنامه آیندگان رسما مستقر و خبرنگار سیاسی شدم. همراه آقای هویدا به سفر میرفتم

 

چندین سفر به خارج از کشور و ،بیش از ۲۰ سفر در داخل ایران. اینها همه یک زمینه کنجکاوی و آشنایی برای من ایجاد میکرد. بنابراین این فرصت را مییافتم که در شرایط خاص ایشان را ببینم. بعد که از سوی آقای داریوش همایون به سردبیری آیندگان منصوب شدم، قرار شد هر چهارشنبه ب هویدا ناهار بخورم، مگر اینکه از قبل اطلاع دهند که گرفتار هستند. البته با بسیاری از مطبوعاتیها این رابطه حسنه را داشت. علی باستانی، ناصر خدابنده، مسعود علایی و خیلیهای دیگر قطعا از من بیشتر با ایشان مأنوس بودند. من شاید کوچکتر و کنجکاوتر بودم.

وقتی اولین بار در مقام نخستوزیر به بلژیک که همزمان با جنگ جهانی در آنجا تحصیل و زندگی کرده بود، دعوت شد، من و چند نفر دیگر از روزنامهنگارها همراهش بودیم. اسماعیل پوروالی روزنامهنویس قدیمی هم که بزرگتر و پیشکسوت ما بود، از پاریس خودش را به آنجا رساند تا هویدا را ببیند. در آن سفر اتفاقات جالبی افتاد.

آن زمان مهدی پیراسته سفیر ایران در بلژیک بود. شب همگی در رزیدانس سفیر به شام میهمان که شب تلخی شد. چون پوروالی شروع کرد به بدگویی از دولت و شرایط مملکت. هویدا ولی به شوخی گرفت و جوابی نداد. پوروالی زیادهروی کرد و صدایش بالاتر رفت، اما باز هم آقای هویدا به او اعتراضی نکرد. فقط از او پرسید شما و آقای پیراسته چطور با هم آشنا شدید؟ آقای پوروالی و پیراسته هر دو شروع کردند به تعریف کردن. از جمله گفتند فردای روزی که محمد مسعود کشته شد، آقای پوروالی شب رفت روزنامه که آماده کند. آدر آن زمان روزنامه ها یا دربار و یا دادستان کل کشور را که همین آقای پیراسته بود، متهم کمی کردند به توطیه برای ترور مسعود. نقل شده آقای پیراسته به  پوروالی که در چاپخانه بود تلفن میکند و میگوید من میخواهم بیایم آنجا. پرونده ترور را هم با خودش میبرد و میگذارد روی میز آقای پیراسته و میگوید: این را بخوان تا حرف غلط نزنی. بعد خودش از خستگی روی کاناپه خوابش میبرد.

پوروالی گفت با این اعتمادی که پیراسته کرد و پرونده را به من داد، من خیلی خوشحال شدم. خلاصه بعد از آن ما خیلی با هم دوست شدیم.

 

آن دو دوست قدیمی می گفتند ما با علاقه گوش کردیم، اما همه اینها در واقع دامی بود. آقای هویدا وقتی قصه را شنید، گفت: پس شما دو تا سر قتل محمد مسعود با هم رفیق شدید!

از همان جا ما متوجه شدیم یک چیزهایی زیر پوست روابط آنها میگذرد که جالب توجه است. روز قبل از این ماجرا، وزیر اقتصاد بلژیک که خیلی هم جوان بود، به من و علی باستانی خبرنگار باسابقه اطلاعات و کارشناس مسائل نفت گفته بود: من نمیدانم شما جهان سومیها چرا اینقدر خودفریب هستید. خودفریب را ما به زحمت ترجمه کردیم. باستانی اصرار کرد که بیشتر توضیح دهد. احمد فاروقی، نوه احمدشاه فیلمساز معروف که  به دعوت هویدا به آنجا آمده بود، کمک کرد و در نهایت گفت این آقا میگوید که ما میخواهیم در لیٰژ بلژیک یک پالایشگاه بسازیم. ساخت آن را به مناقصه گذاشتهایم. حدود ۲۰ کنسرسیوم شرکت کردهاند تا رسیده به شرکت نفت ایران و آرامکوی سعودی. حالا همانقدر که محتمل است هیئت بررسی آن را به ایران واگذار کند، ممکن است به سعودی بسپاردش. اما در این وضعیت سفیر شما شروع کرده به هارت و پورت کردن و فشار آوردن به تهران برای خودنمایی تا اعلیحضرت بیاید و این پیروزی بزرگ را جشن بگیرد! شاه به هر دلیلی موافقت نکرده، اما نخستوزیر را فرستاده است. نخستوزیرتان هم به هوای اینکه ما الان این نیروگاه را به شما سپردهایم و قطعی شده، در بدو ورودش درباره آن صحبت کرده است. خب، این چه کاری است! ما که نمیتوانیم در یک مناقصه رسمی دستکاری کنیم. این فساد است و ما قطعا انجام نمیدهیم.

از آنجا که آمدیم بیرون، احمد فاروقی مرتب میگفت: زکی! باستانی به سرعت خود را رساند به نخست وزیر و ماجرا را برایش تعریف کرد. هویدا هم آن وزیر اقتصاد را صدا کرد و پرسید. جواب شنید: دقیقا!

از آن لحظه عصبانیتی که به صورت دیپلماتیک در رابطهاش با پیراسته وجود داشت، تشدید شد. وقتی برگشتیم در فاصله کوتاهی پیراسته از سفارت آنجا کنار رفت، اما به خاطر روابطی که داشت در دستگاه دربار باقی ماند.

در همین سفر وقتی به لیژ، نزدیکی محل تأسیس پالایشگاه بود رفتیم، شهردار آنجا با اشاره به احمد فاروقی که روزنامه نگار معتبری بود در میان فرانسه زبان ها و شهردار او را از قبل میشناخت، گفت: ما در شهرداری موزهای داریم که یادگار اقامت احمدشاه در اینجاست و یک سری از وسایل مثل گهواره و بعضی وسایل دیگر در آن نگهداری میشوند. قرار است فردا نخستوزیر ایران از آن بازدید کند، اما یکی از خبرنگارهای شما به ما گفت اگر اینها را بگذارید نخستوزیر قهر میکند و میرود.

در جواب ماهنامه معتبر نسیم بیداری که می خواستند یادداشتی درباره امیرعباس هویدا بنویسم گفتم: دهها داستان به عنوان شاهد در ذهن من هست که به نظرم زمانشان به تدریج دارد منقضی میشود. هم به جهت سن و سال من و

 

هم به جهت اینکه دیگر خریداری برای این حرفها نمیبینم. واقعهای است که گذشته، ولی خوب است برخی زوایا را بدانیم.

 

و این بخش مهمی از زندگی من است:

آشنایی من با امیرعباس هویدا از جایی شروع شد که من از طریقی به بیوگرافی شخصیت معتبری به نام عتیقی که در زمینه نفت و فعالیتهای اوپک بسیار صاحب عنوان و محترم بود، دست پیدا کردم و با کمک دوستی آن را ترجمه کردم. سپس به دفتر مجله تلاش که سردبیر آن حمید رهنما و مدیر آن امیرعباس هویدا، نفر دوم شرکت نفت بود، رفتم. عینک و کراوات قرضی کمکم میکرد که کمی بزرگتر جلوه کنم. در آنجا برای اولین بار آقای هویدا را دیدم. همین دیدار کوتاه ظاهرا در حافظه او ثبت شد.

مدتی بعد پرویز نقیبی، سردبیر به من گفت که برو و درباره حسنعلی منصور که یک روز قبل تیر خورده بود از اسلحه بخارایی، گزارش تهیه کن. اعلام نشده بود که او زنده است یا خیر. در بیمارستان پارس او را نگه داشته و گویا منتظر نظر پادشاه بودند که نمی خواست این حادثه با ششم بهمن سالگرد «انقلاب سفید» مصادف باشد. سردبیر از من خواست گزارشی از آنجا تهیه کنم. آن زمان سال آخر دبیرستان بودم و یک نوع امتحان بود از من لابد. به بیمارستان رفتم و یک روپوش سفید پرستاری پیدا کردم و از در پشتی، راهی پیدا کردم و به هر ترتیبی بود خودم را رساندم داخل. در طبقه دوم اتاقی یک افسر محافظ داشت. دانستم همین جاست و قد میکشیدم که از بالای در ببینم آیا آثار حیاتی پیدا هست یا خیر. خیره شده بودم به سیلندری که بالای سرش بود، یک مأمور پلیس مرا دید و با خشونت صدایم کرد! همان موقع از ته راهرو، آقای هویدا عصازنان آمد. به¬شدت غمگین بود. به هر حال دوست نزدیکش که از جوانی با هم بودند، ناگهان تیر خورده و همه آرزوهای آنها بر باد رفته بود. همان لحظه خودم را معرفی کردم و گفتم: من آن بیوگرافی بنده خدا عتیقی را نوشتم. هویدا گفت: خب! آمدی اینجا چه کار!؟ به پاسبان گفت: ولش کنید برود. بعد هم به خودم گفت: دیگه از این کارها نکنیها! اصلا روپوش از کجا آوردی!؟

 

البته در همه جملاتش یک جور محبتی هم بود. من این را به حساب روزنامهنگاربودن خودش گذاشتم. هیچ باور نداشتم که روز بعد او نخستوزیر میشود. فکر میکردیم با رفتن منصور، احیانا دوباره باند قدیمیها مثل علم و امینی و شریفامامی برمیگردند، اما با اعلام رادیو فهمیدیم که نه تنها گروه حسنعلی منصور که شایعاتی بود درباره اینکه میخواهند اصلاحات آمریکایی را پیاده کنند، کنار نرفتند، که خیلی ناگهانی امیرعباس هویدا نخستوزیر شد.

 

حدود دو سال بعد، من دیگر به طور رسمی روزنامهنگار شده بودم. هر جایی نخستوزیر حضور داشت، باید برای تهیه گزارش می رفتم. یک لحظه چشم هویدا به من افتاد. با عصایش اشاره کرد که جلو بروم. گفت: بالاخره اسم تو چی بود؟ تو که همیشه نمیتوانی با اسم عتیقی خودت را معرفی کنی! خندیدم و اسمم را گفتم.

گفت: برو از خانم معرفت {منشی هویدا} وقت بگیر و بیا پیش من.

همین کار را کردم. راه و رسم را دیگر بلد بودم. این ملاقات در زندگیام بسیار مؤثر بود و تصویری خوب و مثبت از او در ذهنم ثبت شد.

مدتی بعد، پادشاه سفری به شیراز داشت و من هم به¬عنوان خبرنگار مجله روشنفکر برای تهیه گزارش به آنجا رفتم. در باغ معروف ارم، یکی از بستگانم که در دربار کار میکرد مرا دید و صدایم کرد. وقتی داشتم با او صحبت میکردم، متوجه شدم آقای هویدا پشت پنجره بلندی ایستاده و پیپ میکشد. باز با عصایش اشاره کرد بروم پیش او. اینبار با لحن عتابآمیزی که خبری از محبت در آن نبود، گفت: با اینها چه کار داری تو!؟ با دربار چه کاری داری؟

گفتم: آمدم گزارش تهیه کنم

گفت: آمدی اینجا برای چی... من نمیدانم چقدر درس خواندی، ولی برو یک بورس بگیر، برو یک دانشگاه خوب در انگلیس یا آمریکا. من همه شرایطش را برایت فراهم میکنم. این کارها را ول کن!

خب این گام دیگری در آشنایی من با آقای هویدا بود، تا اینکه در گلیباغ خراسان زلزله آمد. در آنجا او بیشترین ابراز محبت را به من داشت. چون در خانه تقی شریعت، مدیر مجله اکونومیست و نماینده تربت حیدریه در مجلس با هم دوباره ملاقات داشتیم و حتی تخته بازی کردیم.

در این سفر برای من مشکلی هم پیش آمد و گیر ساواک افتادم. به خاطر اینکه با هواپیمای شیروخورشید همراه با یک خانم خبرنگار انگلیسی به آن سفر رفتم و برگشتم. بعد از بازگشت ما، آن خانم گزارشی تند علیه سلطنت در نشریهای در لندن منتشر کرد. همین باعث شد من هم گرفتار شوم، ولی آقایی که حالا چند سال بود که نخستوزیر شده بود، بار دیگر مرا نجات داد.

چون قاجار منفور است در ایران. اگر او هم قهر نکند، شاه ایران آنقدر از قاجار بدش میآید که خودش او را کنار میزند. احمد فاروقی این ماجرا را به یکی دو نفر گفت و بعد سوار لیموزینی که کرایه کرده بود شد و محل را ترک کرد. درحالیکه قرار بود برای تلویزیون ملی ایران فیلمبرداری کند. وقتی هویدا خبردار شد، گفت: اصلا اینطوری نیست!

 

پادشاه ما آدم تحصیلکردهای است. شما برنامهتان را تغییر ندهید. همان نطق اول را بخوانید. هر کس گفته از بابا و بابابزرگش خجالت بکشد. به این ترتیب نشان داد که می داند چه کسی از میان خبرنگاران، خودشیرینی کرده است.

بعدا معلوم شد آن خانه کوچک را احمدشاه به پاس سال هایی که بعد از سقوط از سلطنت در آن شهر کوچک گذرانده، به شهرداری شهر بخشیده است.

بعد از آن به دانشگاهی رفتیم که هویدا در آن تحصیل کرده بود. افراد مختلفی را دیدیم که در آنجا جمع بودند. متوجه شدیم همگی همکلاسیهای آقای هویدا هستند. به آنها گفته شده بود این دعوت از طرف شخص هویدا است و از بودجه دولتی نیست. همین طور مبلغی که برای کمک به ترمیم مدرسه پرداخت.

در آنجا ما با خودمان فکر کردیم که حکومت انگار واقعا چنین رفتاری را در پیش گرفته و متوجه شده که باید چطور رفتار کند که از صف کشورهای عقبافتادهی منطقه جدا شود و تبدیل شود به کشوری قابل اعتنا. هویدا در این زمینه نقش درجه یکی داشت. البته بعضی اوقات به شدت به سنگ بر میخورد، ولی عجیب اینکه پادشاه با وجود همه بدگوییهایی که اطرافیانش از سال سوم نخستوزیری او، علیهاش انجام میدادند، نظرش را درباره او تغییر نداد. معمولا هم پای کسانی وسط کشیده میشد که در حقیقت حق آنها بود نخستوزیر شوند، مثل دکتر عالیخانی یا هوشنگ نهاوندی. البته عدهای هم متوهم بودند و خودشان را در این لباس میدیدند. از جمله آقای عطالله خسروانی و سرهنگ ولیان. حرف اصلیشان هم این بود که مردم خسته شدهاند. ولی موفق نمیشدند. چون پادشاه برای اولین بار نخستوزیری پیدا کرده بود که حتی به اندازه منصور، خودخواهی نداشت. نه تنها علاقهای به اینکه خودنمایی کند نداشت، بلکه تمام کاریکاتورهایی را که توفیق از او کشیده بود، زده بود به دیوار و بابت هر کدامشان هم به توفیق کمکی کرده بود.

 

از نگاه من، هویدا به¬جد از همه روشنفکرانی که ما آنها را به روشنفکری میشناختیم و بت ما بودند، باسوادتر بود. از جهت قرار داشتن در جریان آخرین تحولات جهان و تسلط به چند زبان، به خصوص فرانسه و عربی. این امکان را داشت که به سرعت مطالعه کند. دفتر کارش پر از مجله و کتاب و فیلم بود. تمام آنها به آپارتمان کوچکش در ساختمان پارک ساعی منتقل شد. البته یک شب بیشتر در آنجا نخوابید، چون وقتی فردای استعفا از وزارت دربار، تصمیم گرفت در آن جا منزل کند، تازه رنگ شده بود و بوی رنگ او را اذیت کرد و سینهاش را به خسخس انداخت. برگشت به خانه مادرش و گفت که بقیه اثاثش را نیاورند تا دیوارها خشک شود. این اتفاق نیفتاد.

 

فردای آن روز، افسران نظامی او را دستگیر کردند. البته قبل از آمدن آنها، پادشاه و ملکه هم به قصد دلجویی با او حرف زده بودند. آخرین کسی که با او ملاقات کرد، آقای غلامحسینخان مصدق بود، پزشک نامدار و فرزند دکتر مصدق بود که او را از قدیم میشناخت. مضافا اینکه خانواده سرداری، یعنی خانواده مادری امیرعباس هویدا با خانوادههایی مثل مصدق و مستوفی، خویشاوندی داشتند. چند دقیقه قبل از آمدن افسرها، آنها با هم ملاقات کردند. نمیتوان حدس زد که در آن دیدار چه گذشت، اما میتوان گفت بعد از ۱۳ سال نخستوزیری، فرض او بر این بود که ملیها اختیار انقلاب را در دست دارند. به همین علت هم به دکتر غلامحسینخان متوسل شده بود. همین اتفاق درباره پادشاه هم افتاد. وقتی که میرفت، در فرودگاه بیش از دو مرتبه به شاپوربختیار گفته بود، پاسپورت آزموده را بدهید. سرلشکر آزموده دادستان محاکمه نظامی دکتر مصدق بعد از ۲۸ مرداد بود و یکی از چهرههای بدنام تاریخ. شاه هم گویا تصور میکرد با این انقلاب و قدرت گرفتن ملیها، آزموده در خطر خواهد بود . از اینجا میشود عمق شناخت و پیشبینی پادشاه و نخستوزیر ۱۳ سالهاش را دریافت.

 

و اما آخرین روز که غمانگیزترین بخش این قصه و این آشنایی است؛ مثل همه خبرنگارها و افراد کنجکاو آن دوره، با آمدن آیتالله خمینی هر روز به مدرسه رفاه و علوی میرفتم تا ببینم این گروهی که آمدهاند و به تدریج صاحب قدرت شدهاند، کارشان به کجا خواهد کشید. روز ۲۲ بهمن دلشوره بزرگی در دلم افتاد. از ده پانزده روز قبل از آن در جریان فشار دوستان و خانواده آقای هویدا برای آزادکردن هویدا از زندان بودم. ابتدا نظامیها موافق نبودند و بعد هم شاپور بختیار منتظر بود پادشاه به او دستور دهد. اما او هیچوقت چنین دستوری نداد.

این سخن که از پادشاه در کتاب خاطراتش نقل شده مبنی بر اینکه هویدا  پیشنهاد وی برای رفتن  از ایران را نپذیرفته، حتما درست نیست.

این پشنهاد به هویدا شده بود، ولی خیلی قبل از آن. حدود یک سال قبل. دو سه هفته بعد از اینکه وزیر دربار شد، میگفت: من برازنده این کار نیستم. به صورت خصوصی هم میگفت که من کارمند اعلیحضرتم. من دوست نزدیک و رئیس خانواده نیستم مثل علم! مناسب نمی دید از صحنه فرار کند چون خود را به هیچ ترتیب گناهکار نمی دانست نبود.

 

نشانی هم این که، یک روز قبل از خروج شاه از کشور، فریدون هویدا از نیویورک با حدود سی نفر در ایران از جمله من، تماس گرفت و گفت به زحمت حدود ۲ دقیقه با برادر بزرگش صحبت کرده، اما رئیس زندان اجازه نداده آنها به زبان فرانسوی صحبت کنند و گفته حتما من هم باید در اتاق باشم. در همان دو دقیقه آقای هویدا گفته که اگر پاترون (در جلسههای خصوصی به شاه میگفتند پاترون) میخواهد از ایران برود، مرا فراموش کنید و مادر را ببرید. سفیر ایران در سازمان ملل، این را به سرعت گفت و خواست هر کس، هرکاری از دستش برمیآید بکند، چون ممکن است فردا دیر باشد.

 

روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ از طبقه دوم مدرسه، به افراد مختلفی که دستگیر میکردند و میآوردند آنجا، نگاه میکردم. گاهی اتفاقات خندهداری میافتاد. مثلا ۱۰ نفر آدم ریشدار را به اسم شعبان جعفری گرفته بودند. هر آدم قد بلندی را به اسم اردشیر زاهدی میگرفتند. اموالی را سرخود مصادره میکردند و سندش را می آوردند، به اسم اینکه اموال دولت را زنده کرده اند. حاج مهدی عراقی رفته بود بالای اتاقک تلویزیون سیار کنار مدرسه و مدام فریاد میزد که آقا: نیاورید. نگیرید! این کارها چیست!؟ ایجا جای این کارها نیست... بروید از اینجا....

در همان لحظه ها چشمم افتاد به آقای هویدا که کلاهی به سر داشت و یک جوان پاسدار زیر بغل او را گرفته بود و داشت وارد حیاط مدرسه می شد. پاکتی هم در دست آن جوان کمیتهای بود که میشد حدس زد مال هویداست. خود او  فقط کیف توتونش دستش بود.

 

این آخرین باری بود که ایشان را دیدم. وقتی از آنجا برمیگشتم، توی راه با خودم به او فکر میکردم. به آدمی با این مشخصات که پادشاه را با شتابهایش، با آرزوهای بلندش و گاهی اوقات بیفکریهایش، حفظ کرد و نگه داشت. کسی که به شدت مردمی بود و بلندنظر مردم دوست، پاکدامن و پاکدست. این را همه کسانی که از نزدیک با او کار کردهاند یا او را دیدهاند، شاهدند و حتی جزئیات بیشتری هم میدانند. در دوران شکوفایی و نفت، ۱۳ سال رئیس دولت بود و بزرگان بسیاری را جذب دولت کرد، درحالیکه حقوق دولتی برای آنها کافی نبود، از هزینه سری نخست وزیری میپرداخت و میگفت من خرج دیگری ندارم. فهرست پرداختهای سری نخستوزیری که هر سال تهیه میشد و به تصحیح پادشاه میرسید، بیشترش مربوط به حقوقهایی بود که به این افراد و اساتیدی که از خارج از کشور جذب شده بودند، پرداخت میشد.

در آن لحظه تمام این سالها، از فاصله سال ۴۲ تا ۵۷ از برابر چشمم گذشت. با خودم عهد کرده بودم که دین خودم را ادا کنم و بنویسم. وقتی کتاب عالمانه دکتر عباس میلانی(معمای هویدا) منتشر شد، به دقت آن را خواندم. یک جاهایی از آن با کتاب با دیده های من تطبیق نداشت، اما دکتر میلانی بیشتر تحقیق کرده و با بیش از ۱۰۰ نفر صحبت کرده بود. چنین امکانی برای من که در آن زمان در ایران بودم، وجود نداشت.

اصولا همه اینها را گفتم که بگویم که هویدا تفکری داشت که در ایران، تفکر اکثریت نبود. ممکن است اگر با نگاه امروز به آن بنگریم، بگوییم این تفکر خوب، متمدنانه، جهانپسندانه و سالم بود، اما بپذیریم که خیلی زود بود. من به جد معتقدم دلیل اینکه کار اصلاحطلبان ایرانی که از دو شهید اول یعنی قائممقام و امیرکبیر شروع شد، به نتیجه نرسید و این موجها پیروز نشد، این بود که تحجر در مقابلش میایستاد و باطلش میکرد، چنانچه درباره امیرکبیر کرد. آن هم وقتی پادشاه قدر قدرت وقت از جامعهی متحجر مدرنتر بود و میشد با آن معامله کرد و با کمک او جامعه را به شکل بهتری درآورد.

به نظرم میرسد که هویدا و همین طور برخی از گروههای مذهبی در دورههای اخیر، به این نقطه رسیدند که برای جلوگیری از حفظ نظم و امنیت کشور، اصلاحات را باد از تغییر فرهنگی جامعه شروع کنند. این همان اتفاقی بود که در آن دوره افتاد و به نظرم پرچمدارش هویدا بود و بعد کوشش بیسرانجام شاپور بختیار. شاه خیلی دیر عقب نشست، در دادن آزادی عمل و حتی پس از روی کار آمدن کارتر و صحبتکردن درباره حقوق بشر. به نظر من اگر پادشاه اختیار فضای باز را به خود هویدا که از همه آمادهتر بود میداد، اتفاق بهتری میافتاد.

برخوردهای او با جامعه جهانی فرهنگ، دوستی و آشنایی با چهره های نامدار جهانی مانند ژان پل سارتر و برتراند راسل، در عین حال عدم تمایل به آمریکا و اینکه بیشتر تفکر اروپایی داشت، باعث میشد که او این فضای مردماندیش را بپذیرد و بتواند آن را جلو ببرد. چنانچه ۱۳ سال برد. شاه اشتباه کرد. از اول ذهنش به طرف قربانیکردن رفت. اطرافیانش در جلسههای علنی که بعضیهایش منتشر شده، به او میگفتند که راه حل این است که «این گروهی را که در این سالها سر کار بودهاند، قربانی اعلیحضرت کنیم». یک نمونه ثبتشدهاش اولین جلسهای است که پادشاه و دولت شریفامامی، تصمیم میگیرند که دولتمردان را با نظامیها سر یک میز بنشانند و آنها نظرشان را بگویند. آن جلسه فاجعه بود چون تا مدتها کسی حرفی نمیزد! برای اینکه بلد نبودند. نظامیها میگفتند ما همیشه فکر میکردیم که شاه و دولتمردان فوت و فن ها دارند. ما هم اطاعت میکنیم. طرفه آن که دولتیها هم تقریبا شبیه همین حرف را زدند. در عین بیچارهگی، کسی مثل منوچهر آزمون، چپ سابق، جذبشدهی حکومت که تا وزارت هم رسیده بود، گفت: اعلیحضرت باید خودشان انقلاب را در دست گیرند و چوبهای دار به پا کنند! در مقابل این حرف، عاقلترین آدم حاضر در جمع یعنی رئیس آن زمان ساواک، تیمسار ناصر مقدم گفت: پس تکلیف شما یکی معلوم شد، چون جزء اولین کسانی هستید که باید دار بزنند! همه میخندند. پادشاه عصبانی میشود و میگوید انگار نمیدانید مملکت در چه حال است. موقع این جلفبازیها نیست. طرح بدهید، برنامه بدهید! که خب هیچ طرح و برنامهای بیرون نمیآید و هویدا رانده شد و دولت آموزگار اصلا برازنده چنین موقعیتی نبود. خیلی قبل از اینها آقای آموزگار شانس نخستوزیری داشت و به شدت هم ایراندوست بود، ولی در آن شرایط کشور تکنوکرات نمیخواست، بلکه کسی را میخواست مردمدوست که زمینه پذیرش مردمی او هم فراهم باشد. آنچنان که هویدا بود.

میدانم که وقتی شاپور بختیار به نخستوزیری رسید، از سوی یکی از بستگانش که از نزدیکان هویدا بود، برای او پیام فرستاد که من اصلا  به بودن شما در زندان راضی نیستم و به محض اینکه دولتم را تشکیل بدهم، اولین کاری که خواهم کرد این است که زندان را از دست نظامیها بگیریم و شما تشریف ببرید منزل.

من باور دارم که این میتوانست خواست واقعی بختیار باشد، به خاطر اینکه او برای مصالحه و اصلاحات آمده بود. من در آن زمان همچون دیگر روزنامه نگاران، از صبح تا شب در محافل سیاسی میگشتم. اگر به خاطرات بسیاری از افراد که منتشر شده دقت کنیم، میبینیم که آن سوءتفاهم بزرگی که برای طرفین، هم مخالفان و هم نگهبانان نظام پادشاهی به وجود آمد و مانع از این شد که انقلاب ایران به آنجا که آرزویشان بود برسد، به خاطر اشتباه اولی بود که از جانب پادشاه رخ داد. به همین جهت هم رهبر انقلاب وقتی در یکی از سخنرانیها، او را رهبر خواندند، گفت به من نگویید رهبر، رهبر واقعی محمدرضا بود!