ده شب گوته؛ پایان "شب تاریک استبداد"

علی امینی نجفی

پژوهشگر مسائل فرهنگی

مهرماه ۱۳۵۶ - در زمان برگزاری شب‌های شعر در باغ "انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان" علی امینی نجفی جوان‌ترین عضو "کانون نویسندگان ایران" بود. در اینجا او خاطره‌ها و تجربه‌های شخصی خود را بیان کرده است و می‌گوید: «این مختصر را عمدتا بر پایه دیده‌ها و شنیده‌های خود، با کاوش حافظه نوشته‌ام و البته تا حد امکان با آگاهی‌ها و گواهی‌های دیگران "چک" کرده‌ام. با وجود این، احتمال دارد اینجا و آنجا به ویژه در ذکر نام‌ها و تاریخ‌ها اشتباه کرده باشم، اما در هرحال کوشیده‌ام این گزارش با دقت و بی‌طرفی همراه باشد. در این گزارش تنها از کسانی نام برده‌ام که در سازماندهی و برگزاری آن شب‌ها نقشی واقعی داشتند.»

پایان "شب تاریک استبداد"

در خرداد ۱۳۵۶ گروهی از نویسندگان در نامه‌ای به هویدا، خواهان فعالیت آزاد و علنی "کانون نویسندگان" شدند

مطالب مرتبط

از اواخر سال ۱۳۵۵و راه افتادن "فضای باز سیاسی" یخ اختناق آب می‌شد. دیگر گذشته بود آن دورانی که کسی جرأت نداشت به اسب شاه بگوید "یابو" و اگر عضو حزب "رستاخیز" نمی‌شد، باید از ایران بیرون می‌رفت، که البته این نیز از آن لاف‌‌های شاهانه بود. معروف است که همان روزها رندی جرأت کرده و برای گرفتن جواز خروج به اداره گذرنامه مراجعه کرده بود، اما صاف روانه زندان‌اش کرده بودند.

کم کم همه فهمیده بودند که "جزیره ثبات" ترک برداشته و حالا عده‌ای تلاش می‌کردند، از رخنه‌هایی که در دیوار استبداد افتاده بود، راهی باز کنند به سوی رهایی. و این همه جا محسوس بود، به ویژه در جاهایی که با آنها در ارتباط بودم: محافل چپ دانشجویی، تحریریۀ روزنامه کیهان و جمع شاعران و نویسندگان.

نخست علی اصغر حاج سیدجوادی بود که در دو نامه سرگشاده به امیرعباس هویدا، نخست وزیر وقت، آشکارا زبان به انتقاد گشود و از نابسامانی‌های فراوانی گفت که کشور را فرا گرفته بود. وقتی بر خلاف انتظار، بلایی بر سرش نیامد، دیگران هم دل و جرأت پیدا کردند و شروع کردند به نامه‌نگاری.

همان روزها، گمانم در نیمه سال ۱۳۵۵ بود که اسماعیل خویی با احسان نراقی مناظره‌ای انجام داد که در آن برای نخستین بار حرف‌های "بودار" به میان آمد، از این قبیل که بدون آزادی و مشارکت مردم هیچ رشد و پیشرفتی ممکن نیست. این گفت‌و‌گوی بلند به صورت پاورقی در چند شماره روزنامه "کیهان" منتشر شد. در همان بخشی که من کار می‌کردم و مدتی هم مسئولیت آن را داشتم. "ویژه‌نامه هنر و ادبیات" که روزهای پنجشنبه منتشر می‌شد، تلاش می‌کرد تا بالاترین حد "سقف سانسور" پیش برود.

سانسور فضیحتی آشکار بود و به ویژه به جان ادبیات چپ افتاده بود. نویسندگان برای گریز از سانسور به انواع ترفندها و اقسام نمادسازی‌ها دست می‌زدند. از برخی مکتب‌ها و ایدئولوژی‌ها مانند سوسیالیسم و کمونیسم و مارکسیسم نمی‌شد نام برد، مگر با فحش و ناسزا. حتی بیان ساده‌ترین "ترم‌های مارکسیستی" مانند طبقه کارگر، بورژوازی و پرولتاریا، اعتصاب و انقلاب، ممنوع بود و نویسندگان، از جمله ما در "کیهان"، ناگزیر بودیم برای آنها معادل‌های نمادین "بی‌خطر" پیدا کنیم. یک نمونه گویا کتابی است که همان سالها منتشر شده بود از اریش فروم، روانکاو نامی، به نام "سیمای انسان راستین". این کتابی بود درباره کارل مارکس و اندیشه‌های او، بی آن که در سراسر کتاب حتی نامی از این فیلسوف برده شود.

باز همان روزها کتابی کوچک در آمد و دست به دست می‌گشت، به نام "درد اهل قلم" نوشته باقر مؤمنی، که گزارشی بود غم‌انگیز از مشکلات بی‌پایان نویسندگان با "ممیزی". همین که نویسنده‌ای جرأت کرده بود به نام خود کتابی را بدون مجوز "اداره بررسی" منتشر و روانه بازار کند، نشان می‌داد که "سیاست حقوق بشر کارتر" حرف مفت نیست و تا حدی جلوی شلتاق دولتیان را گرفته است.

"کتابی همان سالها منتشر شده بود از اریش فروم، روانکاو نامی، به نام "سیمای انسان راستین". این کتابی بود درباره کارل مارکس و اندیشه‌های او، بی آن که در سراسر کتاب حتی نامی از این فیلسوف برده شود."

سانسور روزنامه‌های بزرگ را به بلندگوهای تبلیغاتی حکومت تبدیل کرده بود، و دولت ناگهان متوجه شده بود که این وضع برای کشوری که در آستانه "تمدن بزرگ" ایستاده، خیلی شایسته نیست. یک روز احسان نراقی، که بسیاری او را نزدیک به دربار می‌دانستند، به کیهان آمد و به روزنامه‌نگاران بشارت داد که در درج مطالب انتقادی آزاد هستند، اما البته نباید از "توطئه دشمنان" غافل باشند.

تماس کانون با "کیهان"

در خرداد ۱۳۵۶ گروهی از نویسندگان در نامه‌ای به هویدا، خواهان فعالیت آزاد و علنی "کانون نویسندگان" شدند تا بتوانند از حقوق صنفی خود، پیش از همه از آزادی نشر و بیان، دفاع کنند. این نامه در مطبوعات انتشار نیافت و پاسخی هم به آن داده نشد. دو ماه بعد و به دنبال افزایش ناخرسندی‌ها هویدا برکنار شد.

نویسندگان معترض بر آن شدند که در نامه‌ای تازه به جانشین او، جمشید آموزگار، خواسته‌های خود را پی‌گیری کنند و امید داشتند که نامه آنها بازتاب گسترده‌تری پیدا کند. برخی از فعالان کانون پیشنهاد کردند آن دسته از روزنامه‌نگاران که اهل شعر و ادب هستند، نیز نامه را امضا کنند تا جبهه "کانون" در رسانه‌های جمعی تقویت شود. ما، سه چهار نفری از کیهان، نامه را امضا کردیم.

در "کیهان" با وجود مراقبت دولتی، فضای سیاسی وجود داشت. برخی از مبارزان قدیمی، از وابستگان به جبهه ملی تا حزب توده هنوز در کیهان بودند، هم در تحریریه و هم در بخش‌های فنی و کارگری. افزون بر این، از اوایل دهه ۱۳۵۰ طیفی از روزنامه‌نگاران با گرایش چپ به کیهان راه یافته بودند، که بیشتر در سرویس‌های اجتماعی و فرهنگی قلم می‌زدند. چند تن از روزنامه‌نگاران کیهان به خاطر فعالیت سیاسی به زندان رفته بودند که بارزترین آنها رحمان هاتفی بود، و برخی حتی به اعدام محکوم شده بودند، مانند خسرو گلسرخی.

فعالیت علنی "کانون"

"در نخستین جلسه اعضای کانون در خانه هوشنگ گلشیری حدود ۵۰ نفر گرد آمده بودند؛ شور و شادی به جای خود، اما نگرانی از حمله احتمالی مأموران نیِز در لرزش صداها و دودوی نگاه‌ها آشکار بود. جلسه آرام بود و زود هم به پایان رسید و دوستان با احتیاط و به صورت پراکنده بیرون رفتند."

جمشید آموزگار نیز به نامه نویسندگان پاسخ نداد، اما فضا به سویی می‌رفت که دیگر پاسخ او اهمیتی نداشت و دولت به قدری گرفتاری داشت که دیگر نمی‌توانست جلوی فعالیت و رشد کانون را بگیرد.

این بار هم، مانند دور اول فعالیت کانون، دو جناح رقیب در برابر هم قرار گرفته بودند، اما این بار با درس‌گیری از تجارب تلخ گذشته، مصمم بودند که دست کم به طور موقت، بر منافع مشترک تکیه کنند و به اختلافات و درگیری‌های جناحی دامن نزنند. به ما که از "حزب توده" هواداری می‌کردیم، گفته می‌شد که نویسندگان متمایل به "نیروی سوم" که به شدت ضدتوده‌ای بودند، در این مرحله از مبارزه متحدان مقطعی یا تاکتیکی ما هستند، زیرا حضور افراد "غیرانقلابی" مانند مقدم مراغه‌ای و اسلام کاظمیه همان سپری است که رژیم را از حمله به کانون باز می‌دارد.

در تابستان ۱۳۵۶ در میان روشنفکران ولوله افتاده بود. کانون هنوز دفتر و دستکی نداشت، اما نویسندگان، هرچند با ترس و تردید، از هر امکانی برای دیدار و رایزنی استفاده می‌کردند: در برخی از مؤسسه‌های فرهنگی، در دفتر همکاران یا در منزل دوستان؛ تا سرانجام خبر رسید که امکانی فراهم آمده تا تمام اعضای کانون بتوانند برای نخستین بار گرد هم جمع شوند.

در نخستین جلسه اعضای کانون در خانه هوشنگ گلشیری حدود ۵۰ نفر گرد آمده بودند؛ شور و شادی به جای خود، اما نگرانی از حمله احتمالی مأموران نیِز در لرزش صداها و دودوی نگاه‌ها آشکار بود. جلسه آرام بود و زود هم به پایان رسید و دوستان با احتیاط و به صورت پراکنده بیرون رفتند. جلسات "خانه گلشیری" چند بار تکرار شد و هر بار با جمعیتی بیشتر. ریاست بیشتر جلسات را دکتر فریدون آدمیت به عهده داشت، که با متانت و تسلطی بی‌مانند جلسه را اداره می‌کرد.

این جلسات در خانه‌ای نوساز با هالی به نسبت بزرگ و مفروش برگزار می‌شد و اعضای کانون دور اتاق، روی زمین می‌نشستند. همه آنجا را "خانه گلشیری" می‌دانستند، اما گلشیری، در سفری که دو سال قبل از فوتش، به خارج داشت، واقعیت امر را برایم روشن کرد. یک بار که از او پرسیدم: "هنوز در آن خانه پرخاطره زندگی می‌کنی؟" جواب داد: "آنجا که خانه من نبود". و توضیح داد که آن خانه به گلی ترقی تعلق داشته است و این خانم فرهیخته با این که عضو کانون نبود و از درگیر شدن با مسائل سیاسی پرهیز داشت، کلید خانه را برای "امر خیر" در اختیار گلشیری قرار داده بود.

پیشنهاد "شب‌های شعر"

رحمان هاتفی

رحمان هاتفی زیرک‌تر از آن بود که خود را با جریان شب‌های شعر درگیر کند، اما دورادور به آن یاری رساند

با سبک شدن فشار سانسور و باز شدن دهان‌ها، جلال سرفراز به فکر برگزاری شب شعر افتاد. او که در "کیهان" مسئولیت "صفحه شعر" را به عهده داشت و با بیشتر شاعران در تماس بود، قصد داشت برنامه‌ای حداکثر در دو سه شب و با شرکت چند نفر از دوستانش برپا کند. الگوی او شب‌های شعر "خوشه" و شعرخوانی‌های بعدی بود که گهگاه در سالن انستیتو گوته، در خیابان وزرا، برگزار شده بود.

سرفراز این ایده را در جلسه کانون در "خانه گلشیری" مطرح کرد و همان جا گفت دوستانی که مایل هستند در شعرخوانی شرکت کنند، پس از جلسه به او مراجعه کنند تا در برنامه قرار گیرند. استقبال شاعران بیش از حد انتظار بود، و برخی از نویسندگان گفتند، چه بهتر که از این شب‌ها برای طرح نظرات و تبلیغ مواضع کانون استفاده شود.

در روزهای بعد سرفراز کاری جز این نداشت که با شاعران و نویسندگان، تماس بگیرد، با آنها قرار و مدار بگذارد و آنها را در برنامه بگنجاند. لیستی که در دست او بود، مدام بلندتر می‌شد و تعداد شب‌ها هم هی بیشتر شد تا به ده شب رسید.

برگزاری شب‌های شعر کاری بسیار سنگین بود و به نظرم جلال سرفراز به خاطر شرایط مساعدی که در "کیهان" وجود داشت، از پس آن بر آمد. او در پناه پوشش "خبرنگاری" به خیلی جاها سرک می‌کشید و تمام دستگاه‌های ارتباطی مانند تلفن و تلکس و فتوکپی را هم در اختیار داشت.

در تحریریه، به ویژه پیرامون رحمان هاتفی، محفلی غیرمتشکل اما زنده و فعال شکل گرفته بود که از هر امکانی برای "کار توده‌ای" استفاده می‌کرد. پس از رفتن امیر طاهری (سردبیر کیهان)، هاتفی، با برخورداری از اعتماد کامل دکتر مصباح‌زاده، گرداننده واقعی تحریریه شده بود. او زیرک‌تر از آن بود که خود را با جریان شب‌های شعر درگیر کند، اما دورادور به آن یاری رساند. مؤثرترین اقدام هاتفی این بود که سرفراز را برای مدتی از کار برای روزنامه معاف کرد تا بتواند با خیال راحت به سازماندهی شب‌های شعر بپردازد، به ما نیز توصیه کرد در حد توان به او کمک کنیم.

بهره‌گیری از "کانون"

"هم طرفداران "نیروی سوم" و هم چپ‌گرایان مستقل مانند باقر مؤمنی، از خوابی که "توده‌ای‌ها" برای کانون دیده بودند، باخبر بودند و با تمام توان تلاش کردند از گسترش نفوذ به‌آذین در کانون جلوگیری کنند، اما موفق نشدند."

فعالیت ما در کانون دو محور به هم پیوسته داشت: نخست تبلیغ برای کانون نویسندگان و ترویج مواضع آن در راه آزادی بیان و دیگر تقویت جناح توده‌ای در آن.

ما اعتقاد داشتیم در شرایطی که هنوز امکان فعالیت علنی برای حزب وجود ندارد، کانون می‌تواند محملی برای تبلیغ مواضع و چهره‌های حزبی در جامعه باشد. آشکار است که تحقق شعار اصلی کانون، یعنی آزادی نشر و بیان می‌توانست به آزاد شدن فعالیت حزب، که هنوز به طور رسمی "منحله" و غیرقانونی بود، یاری برساند. واقعیت این است که در آن شرایط طوفانی، مبارزه برای "آزادی بیان" نه تنها برای توده‌ای‌ها، که برای تمام اعضای جوان و انقلابی کانون، هدفی کوچک و ثانوی بود.

نویسندگان توده‌ای، مانند بیشتر اعضا و هواداران، هرچند با مرکزیت حزب تماسی نداشتند، اما به صورت فردی در راه بالا بردن حیثیت و اعتبار حزب، شناساندن پیشینه و سیاست "انقلابی" آن و خنثی کردن "تبلیغات ضدتوده‌ای" تلاش می‌کردند. گمان می‌کنم افراد وابسته به نیروها و گرایش‌های دیگر نیز همین کار را می‌کردند.

مهمترین امتیاز جناح توده‌ای در کانون این بود که در رأس آن شخصیت نیرومندی مانند محمود اعتمادزاده (به آذین) قرار داشت. به آذین نویسنده‌ای متعهد، مترجمی توانا، انسانی پاک و خوشنام و نمونه کامل یک روشنفکر "مردمی" بود، با تمام دگم‌ها و تعصبات ایدئولوژیک این تیپ از روشنفکران. به علاوه به آذین سیمایی "ملی" داشت: عاشق ایران بود و بازوی چپ خود را در جوانی در "دفاع از میهن" از دست داده بود. او تجربه "افتخارآمیز" زندان را نیز به همراه داشت که از آن کتاب "مهمان این آقایان" را به ارمغان آورده بود.

شاعران پرآوازه مانند سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج (سایه) از به آذین "خط" می‌گرفتند و نویسندگان سرشناسی مانند امیرحسین آریان‌پور و محمد قاضی و پرویز شهریاری به او احترام می‌گذاشتند. به آذین تجربه دوره اول "کانون نویسندگان" را پشت سر داشت، اما هنوز سیمای سیاسی مشخصی در جامعه پیدا نکرده بود. از دید ما تقویت به آذین، که همه او را نماینده "غیررسمی" حزب می‌شناختند، وظیفه‌ای مبرم بود.

هم طرفداران "نیروی سوم" و هم چپ‌گرایان مستقل مانند باقر مؤمنی، از خوابی که "توده‌ای‌ها" برای کانون دیده بودند، باخبر بودند و با تمام توان تلاش کردند از گسترش نفوذ به‌آذین در کانون جلوگیری کنند، اما موفق نشدند. زیرا افزون بر توده‌ای‌ها، بسیاری از نویسندگان غیرتوده‌ای، به ویژه از طیف چپ، برای به آذین احترام فراوان قائل بودند.

تدارک شب‌های شعر

"قرار شد که شعرخوانی در باغ انجام شود، اما سالن "انستیتو گوته" را هم از دست ندادیم. در زیرزمین آن نمایشگاه کتابی دایر شد به همت "انتشارات رواق" که شمس آل‌احمد و اسلام کاظمیه به راه انداخته بودند."

در آستانه برگزاری "شب‌های شعر" چند بار با دوستان به "انستیتو گوته" رفتم. به یاد دارم که ما نه با هانس بکر، رئیس انستیتو گوته، بلکه با یکی از دستیاران او حرف زدیم، که کمی فارسی می‌فهمید و خود انگلیسی حرف می‌زد. او به ما گفت که هم سالن "انستیتو گوته" با گنجایش حدود ۲۰۰ نفر و هم باغ بزرگ "انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان" بالای "خیابان پهلوی" در اختیار ماست. تأکید کرد که برای گرفتن باغ باید کرایه بپردازیم که مبلغ آن یادم نیست.

در جلسه بعدی کانون، سرفراز این موضوع را مطرح کرد. بیشتر دوستان سالن "انستیتو گوته" را می‌شناختند، اما کسی با باغ "انجمن ایران و آلمان" آشنا نبود. قرار شد عده‌ای برای بازدید از باغ بروند. دو سه روز بعد با سرفراز و احتمالا یکی دو نفر دیگر رفتیم آنجا. در آنجا دو سه نفر دیگر را دیدیم که آنها هم برای دیدن باغ آمده بودند، از میان آنها سعید سلطانپور و محمد خلیلی را به یاد دارم.

باغی بزرگ بود با یک ساختمان کوچک. آن پشت دستشویی داشت و اتاقی که می‌شد آن را نوعی آبدارخانه دانست. در اتاقی دیگر تعدادی صندلی تاشو بود که زیاد از آنها استفاده نشد. جلوی ساختمان سکویی چوبی بود با میزی پایه‌بلند که می‌شد از آن به عنوان تریبون استفاده کرد.

با این اطلاعات برگشتیم به جلسه "خانه گلشیری" و گفتیم که سالن برای برگزاری شب‌های شعر عالی است، چون حدس می‌زدیم که جمعیت زیادی بیاید، اما البته نه به اندازه سیلی که سرازیر شد. در این فاصله این فکر نیز جا افتاده بود که در کنار شاعران، هر شب نویسنده‌ای درباره آزادی بیان سخنرانی کند.

قرار شد که شعرخوانی در باغ انجام شود، اما سالن "انستیتو گوته" را هم از دست ندادیم. در زیرزمین آن نمایشگاه کتابی دایر شد به همت "انتشارات رواق" که شمس آل‌احمد و اسلام کاظمیه به راه انداخته بودند، و در سالن بالا نمایشگاه نقاشی برگزار شد از کارهای یکی از هنرمندان حزبی.

تبلیغ برای شب‌های شعر

به آذین

از فردای برنامه ده شب به آذین دیگر نویسنده یا مترجمی عادی نبود، بلکه "رهبر" کانونی بود که بزرگترین حرکت اعتراضی ایران را تا آن روز به راه انداخته بود

روشن بود که رسانه‌های جمعی خبر شب‌های شعر را منتشر نمی‌کنند، بنابراین تنها راه تبلیغ، پخش پوستر و تراکت بود. در کیهان اطلاعیه کوچکی تایپ کردیم و از آن صدها کپی گرفتیم و به دست دوستان رساندیم، با این سفارش که هرکس سعی کند، تعداد هرچه بیشتری از آن را تکثیر کند.

تهیه پوستر کار سختی بود که به دوش سرفراز افتاد و تازه مجبور شد آن را دو بار چاپ کند. در برنامه‌ای که بار اول چاپ شده بود، از من هم کاری نمایشی گنجانده شده بود، اما "رفقا" هشدار دادند که نباید زیاد "توی چشم" باشم. به سرفراز خبر دادم، او هم پوستر را تغییر داد و دوباره به چاپخانه برد.

پخش صدها پوستر در مراکز آموزشی و اماکن فرهنگی کاری سخت و خطرناک بود و بسیاری از اعضا و هواداران کانون در آن شرکت کردند. من به سهم خود، بسته‌ای بزرگ از آنها را برداشتم و به طرف دفتر "انتشارات امیرکبیر" روان شدم، اول خیابان وصال. به یاد دارم که فاصله تاکسی را تا در "امیرکبیر" توی خیابان دویدم. پوسترها را به دست ناصر مؤذن دادم و دویدم طرف دانشگاه، که نزدیک بود.

چند صد نسخه از پوستر را به گروهی از دانشجویان توده‌ای دادم که ظرف دو روز آن را به همه جا رساندند: از سالن تاریک "تالار مولوی" تا قله روشن توچال. برخی از دوستانی که در پخش پوسترها کمک کردند، چند سالی پس از انقلاب و در جریان یورش به حزب اعدام شدند، از میان آنها تنها از دو عزیز نام می‌برم: غلامرضا خاضعی و فرزاد جهاد.

پیش از آغاز شب‌ها "هیئت دبیران" وظایف افراد را تعیین کرد، از جمله این که گردانندگی برنامه با اسلام کاظمیه باشد. به من و دوستی دیگر مأموریت داده شد که مسئول "انتظامات" باشیم، به این معنی که از آشوب و جنجال در میان جمعیت، شعارهای تند و خارج از برنامه، و به ویژه پخش اعلامیه‌ها و نشریات گروه‌های سیاسی جلوگیری کنیم.

اما هیچ بی‌نظمی خاصی پیش نیامد: مأموران سراپا مسلح در برابر دروازه آهنی باغ صف بسته بودند، اما هیچ حرکتی از آنها دیده نشد. کسی هم در پی تحریک آنها بر نیامد.

بیشتر جمعیت دانشجویان و جوانان روشنفکر بودند که از چند ساعت پیش از شروع برنامه به محل می‌آمدند. در شب‌های بعد که ترس ریخته بود، تک و توک افراد سالمند هم در میان جمعیت دیده می‌شد.

"شعرخوانی سلطانپور انتظار جمعیت را بالا برد و پس از او همه خواهان شعرهای تند و انقلابی بودند و به یاد دارم که حتی به یکی دو سخنران اعتراض کردند که وقت را با حرف‌های "تکراری" و شعرهای "بی‌خاصیت" تلف نکنند."

رفتار مردم روی هم آرام و سنجیده بود و هرگز شعار ناجوری داده نشد. شبی که سعید سلطانپور شعر خواند، زیادی تند رفت و آن شعر آتشین را فریاد زد: "ای دست انقلاب / مشت درشت مردم / با کشورم چه رفته ست؟" که فضای برنامه به قول معروف "انفجارآمیز" شد و بعضی‌ها رنگشان پرید.

شعرخوانی سلطانپور انتظار جمعیت را بالا برد و پس از او همه خواهان شعرهای تند و انقلابی بودند و به یاد دارم که حتی به یکی دو سخنران اعتراض کردند که وقت را با حرف‌های "تکراری" و شعرهای "بی‌خاصیت" تلف نکنند.

برخلاف قراری که گذاشته بودیم، در این شبها هزاران نسخه کتاب و نشریه ممنوعه دست به دست گشت. اعلامیه‌های سیاسی بیشماری پخش شد، که ما هم، به ویژه اگر مال "رفقا" بود، کاری به کارش نداشتیم.

شب‌های شعر بی‌گمان موفقیت سیاسی بزرگی بود، برای همه و بیش از همه برای حزب. دیوار سکوت و انزوایی که سالیان دراز دور حزب کشیده شده بود، در این شب‌ها شکسته شد. به ویژه انقلابیون چپ که همواره حزب را به بی‌عملی و دنباله‌روی متهم می‌کردند، آن شب‌ها، گاه با شگفتی، شاهد بودند که حزب به میدان مبارزه برگشته است.

وقتی سیاوش کسرایی از پشت تریبون فریاد می‌زد: "وطنم قلب من است، قلب من زندانی است" همه از دهان او صدای حزب را می‌شنیدند.

اما قهرمان اصلی برنامه "م. الف. به آذین" بود. او بود که با ایراد آخرین سخنرانی، بر شب‌های شعر نقطه پایان گذاشت. از دهان او بود که مردم حرف آخر کانون را شنیدند. از فردای برنامه او دیگر نویسنده یا مترجمی عادی نبود، بلکه "رهبر" کانونی بود که بزرگترین حرکت اعتراضی ایران را تا آن روز به راه انداخته بود.